mandag 5. mars 2012

مصدق



lørdag 3. mars 2012

روایت آخرین وداع دکتر شاپور بختیار با پیکر دکتر مصدق


من مصدق را در سيزده سال آخر عمرش نديدم. سيزده سالی که سه سالش در
زندان گذشت و بقيه اش در مِلک احمدآباد. هر سال به مناسبت نوروز، برايش تبريکی می-
 فرستادم و او با نامه ای بسيار مهربان جواب میگفت. آخرين کاغذی که از او دارم شش
روز قبل از درگذشتش نوشته شده است. پادشاه به او اجازه داده بود که برای معالجه به
خارج سفر کند ولی مصدق جواب داده بود:
- خير من همانجائی که به دنيا آمده ام خواهم مرد و هيچ دليلی نمیبينم که مردی در
سن و سال من بخواهد يکی دو سالی بر عمرش اضافه کند.
وقتی از طريق دوستان خبر فوتش رسيد، با ماشين کوچکی که داشتم خود را فوراً
به احمدآباد رساندم. خانه در محاصرهٌ مأموران ساواک بود. بايد اسم میداديم.
- آمده ايد اينجا چه کنيد؟
- مصدق مرده است. به من گفته اند که او را به اين خانه حمل کرده اند.
قبل از اينکه در را باز کنند مدتی با هم مشورت کردند. وارد شدم، کالبد را کنار
نهر آبی در آن باغ عظيم و غمزده گذاشته بودند. روز شش مارس ۱۹۶۷ بود. فقط حدود
دوازده نفر توانسته بودند جواز آمدن به آنجا را بگيرند و يا شهامت تقاضای اين جواز را از
خود نشان داده بودند. بيشتر اين افراد هم زن بودند و از خويشان نزديک مصدق.
مصدق خواسته بود که در کنار شهدای سی تير دفن شود. پسر او اين آخرين
تقاضای پدر را با هويدا، که در آن زمان نخستوزير بود، در ميان گذاشت. طبق معمول،
 هويدا مطلب را به شرف عرض رساند و از طرف شاه مأمور شد که تقاضا را رد کند.

بنابراين، طبق تصميم افراد خانواده، مصدق در صحن اطاق ناهارخوری ملک
احمدآباد به خاک سپرده شد. ما تابوت او را حدود سيصد متری بر دوش برديم. ملائی که از
طرفداران پر و پا قرص مصدق بود مراسم متعارف را به جا آورد. در همان لحظه درها
باز شد و تقريباً تمام اهالی ده در اطراف ما جمع شدند.
بعد ما به طبقهٌ اول ساختمان رفتيم و از آنجا برای آخرين بار به اطاق آن عزيز از
دست رفته نگاهی کرديم. اطاقی بسيار ساده و بی تکلف، با قالیهای معمولی که تنها مبلش
ميز کوچکی بود که روی آن چند روزنامه، يک مجسمه نيم تنه از گاندی که کسی به او
هديه کرده بود و تصاوير سه دانشجوی جوانی که در تظاهرات ۱۶ آذر کشته شده بودند
قرار داشت. کنار ديوار قفسه ای بزرگ بود پر از شيشه ها و بسته های دارو، چون او حتی
پس از اصلاحات ارضی خود بر عهده گرفته بود که دوای مورد نياز اهل ده را تأمين کند.
هر جمعه پسرش، که پزشک است، برای مداوای روستائيان به کمک پدر میآمد.
من، با کنجکاوی، دری را که در کنار بستر او بود باز کردم. پشت اين در، يکی از
آن آبگرمکن های نفتی عظيمی که در مُلک ما طرفداران زياد دارد، قرار داشت. اين
آبگرمکن هيولا به چه کار اين مرد سالخوردهٌ بيمار میآمد؟ پسرش برايم توضيح داد که به
منظور رساندن آب گرم به دهاتيان کار گذاشته شده است، برای آنکه بيايند و رختهاشان را
پائين باغ بشويند.
تا لحظه ای که به خاک سپرده شد نيز مورد غضب بود. در حالی که در عزای هر
بی سر و پائی مساجد تهران لبريز از جمعيت میشد، مصدق در تنهائی جان سپرد. روز پر
سوز و سردی بود، از آن روزهائی که شمار کلاغان ده دلمرده از هميشه بيشتر است. روز
هفت او نيز طبق سنن مذهبی و ملی باز به آن محل رفتم و از آن پس هم گاه به گاه به آنجا
باز گشتم.
 وقتی به نخست وزيری رسيدم اين زيارت تجديد شد
...

دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب
http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html

onsdag 1. februar 2012

در آستانه سالروز سقوط دولت ۳۷ روزه دکتر بختیار: روایت آخرین نخست وزیر شاه از ساواک


صحبت از سالهای زندان بحث را به موضوع حساسی میکشاند که با ذکر يک کلمه در اذهان زنده میشود، کلمه ای که برای تمامی جهانيان آشناست: ساواک. اين سازمان سه سال پس از کودتا تأسيس شد. تمام کشورهای جهان دستگاه پليس سياسی دارند، اگر اين واقعيت را منکر شويم يا جاهليم يا تجاهل میکنيم. وقتی از لنين پرسيدند برای روسيه چه آرزويی دارد، گفت: « دولتی بدون ارتش، بدون پليس، و بدون کاغذ بازی اداری ». و همه میدانيم که آن کشور چه از آب در آمد! روسيه شوروی البته نه ارتش دارد، نه پليس و نه کاغذ بازی اداری! اين را گفتيم حالا بايد اضافه کنيم که ساواک پليس سياسی بسيار خاصی بود. پس از رفتن مصدق، دولت ايران توسط نظاميان اداره میشد. ملت می بايست وادار به اطاعت می شد و اين کار هم ابزار خودش را میطلبيد
*
ساواک با کمک آمريکائیها و متأسفانه به دست يکی از خويشان من، تيمور بختيار، سازمان يافت که خود رياست آن را تا سال 1961 بر عهده داشت و 6 سال پس از اين تاريخ به دست يکی از مزدوران همين ساواک به قتل رسيد. به هر تقدير من اين رضايت خاطر را دارم که اين تشکيلات منفور به دست بختيار ديگری منحل شد، زيرا در سال 1979 يکی از اولين اقدامات دولت من انحلال اين دستگاه بود. بايد پذيرفت که هر دولتی مايل است شهروندانی سر به راه داشته باشد و اين نياز را احساس میکند که بايد مراقب آنها باشد. ولی سخت زننده است که قدرتی خود سر و خود رأی بر مردم حاکم شود و بتواند توسط ساواک هر که را خواست، صرف نظر از نوع خطايش، بازداشت کند و به دادگاه نظامی تحويل دهد. اين درست آن چيزی بود که مصدق از ميان برداشته بود: او دادگاه نظامی را فقط برای رسيدگی به وضع کسانی که متهم به خيانت به کشور بودند و علاوه بر آن اختلاس نيز کرده بودند، صالح میشناخت. پس از او، هر کسی به جرم « اخلالگری » ، کلمه ای که از نظر قضائی بسيار تفسير پذير است، در مظان بازداشت قرار گرفت
*
 آنچه در جمهوری اسلامی میگذرد وحشتناک است، در زمان ساواک روشها ظريفتر بود. مثلأ در گوش متهمين گوشی هايی میگذاشتند و صدا را در آن به حدی بالا میبردند که بالأخره متهم حاضر میشد به هر چه میخواهند اقرار کند. اين چنين روالی با شکنجه های نازیها قابل قياس است: شُک الکتريکی، سوزاندن با سيگار و غيره. ولی همهٌ اين کارها با روشهايی بسيار پيشرفته انجام میشد. همهٌ اين وسايل از خارج وارد شده بود، در آغاز ساواک صاحب چندين مشاور آمريکائی هم بود ولی پس از مدتی از وجود آنها بینياز شد: تمام امکانات برای خودکفا شدن فراهم آمده بود! من میتوانم بگويم که شکنجه تا همين اواخر هم رايج بود. استبداد و فساد حاکم بود. اگر بنياد پهلوی به اين يا آن قطعه زمين نياز داشت، صاحب زمين بازداشت میشد و کافی بود بگويند که به پادشاه توهين کرده است – يا اتهام ديگری از اين نوع. وقتی من به اتهام توهين به مقام سلطنت دستگير شدم، به سه سال زندان محکومم کردند که خوشبختانه بيش از دو سال آن را در زندان به سر نبردم. بعدها محکوميت چنين جرمی، حبس ابد بود
*
 ساواک در دل همه وحشت ايجاد کرده بود. يکی از شيوه های خاص ساواک اين بود که شخصی را در يک اطاق ساعتها تنها میگذاشت و پس از آن سئوالها را به صورت کتبی از بيرون به داخل اطاق میفرستاد. خود اين فضا ايجاد دلهره و اضطراب میکرد. پس از آن به او گفته میشد که به خانه اش برود و مثلاً پس فردا ساعت 8 صبح دوباره به ساواک مراجعه کند. اين انتظار 48 ساعته چنان تأثيری بر او میگذاشت که در بازپرسی بعد به وسيله ای نرم و رام بدل شده بود. با متهم درخور موقعيت و دستگاه اداری که به آن تعلق داشت رفتار میشد. هر قدر نفوذ اين تشکيلات موازی بيشتر میشد، اعتبار وزارای مسئول پائين می آمد. در اين اواخر کل دستگاه اداری در مرحلهٌ نهايی به ساواک و يا به آنچه من نامش را ساواک دوم گذاشته ام، وابسته بود. مقصودم از ساواک دوم کميسيون شاهنشاهی است که طرحها را تحت نظر داشت، و به شکايات رسيدگی مینمود و از وزراء بازخواست میکرد و همهٌ اين کارها را به قيمت زير پا گذاشتن قانون اساسی انجام میداد. رياست اين کميسيون بر عهدهٌ رئيس دفتر دربار سلطنتی بود، که مدعی میشد و از نخستوزير مملکت توضيح می خواست. در چنين شرايطی نخستوزير ديگر نخستوزير نيست عروسک خيمه شب بازی است
*
ساواک عليه عناصری که رژيم آنها را نامطلوب تشخيص میداد روشهای مختلفی به کار میگرفت. در اواخر سال 1978 ما در يک روز تعطيل مذهبی در منزل دوستی که باغ بزرگی در کاروانسرا سنگی داشت ضيافتی ترتيب داده بوديم. از تمام طبقات بدون توجه به موقعيت اجتماعی آنها دعوت به عمل آمده بود. تنها مسئله ای که من میتوانم به يقين بگويم اين است که در ميان مدعوين يک کمونيست و يا حتی يک « سمپاتيزان » هم نبود. ما همه در قانونی ترين وضع ممکن دور هم جمع بوديم که ناگهان سر و کلهٌ 400 نفر با لباسهای متحدالشکل نظامی و چماقهای عظيم پيدا شد. اين عده بر سر ما ريختند، بقدر واقع کتکمان زدند، ما را « نوکر اجنبی » ،« خائن » ، « خودفروخته » خواندند و آنچه توانستند شکستند و خراب کردند. جمع ما حدود 1500 زن و مرد را شامل بود که بعضی با اتوبوس و بعضی با بنز 450 به اين محل آمده بودند ولی همه ناگزير پای برهنه و پياده پا به فرار گذاشتند. وقتی من توانستم از گوشه ای خودم را به بيرون برسانم سر راهم صدها جفت کفش يافتم. يکی از دوستان دچار خون ريزی شديد شده بود، يکی ديگر بیحرکت و بیحال در باغ افتاده بود، من حوالی 9 و 30 دقيقه شب از مخفیگاه کوچکمان به راه افتادم و بالأخره وقتی با تاکسی و دستی شکسته به خانه ام رسيدم ساعت يک بعد از نيمه شب بود. هنگامی که به نخستوزيری منصوب شدم فهميدم ژنرالی که اين عمليات را رهبری کرده است چه کسی بوده، ساواک با هلیکوپتر محل را شناسائی کرده بود، و صف آرائی مأمورين عمليات در خور يک جنگ واقعی بود
*
غالب سران ساواک نظامی بودند و بيشترشان در آن سازمان مزايای مالی و اختياراتی داشتند که حتی وزرا از آن محروم بودند. اکثراً آدمهای منفوری بودند جز پاکروان که سه سال رياست اين سازمان را بر عهده داشت. من میتوانم بگويم که در آن سه 
سال شکنجه در ساواک معمول نبود. مشت و کتک حتماً رايج بود ولی شکنجه های متشکل و سازمان يافته و مداوم وجود نداشت. بر خلاف نصيری، همان کسی که به خانهٌ مصدق حمله کرد و 14 سال در رأس ساواک باقی ماند و از نظر شعور و اخلاق فرد پستی بود، پاکروان انساندوست بود، شعور و فرهنگش بیشک از سطح متعارف بسيار بالاتر بود. چندين زبان میدانست، چون در فرانسه بزرگ شده بود فرانسه را مثل فارسی و بل بهتر صحبت میکرد و با افراد خانواده اش با اين زبان حرف میزد. وقتی دوگل به تهران آمده بود، پس از چند لحظه گفتگو با پاکروان به او گفته بود: «شما افسر فرانسوی، در اينجا چه میکنيد؟ » و پاکروان جواب داده بود: « ژنرال من افسر فرانسوی نيستم ». پاکروان هر چه از دستش بر می آمد برای نرم کردن روشهای خشن ساواک و ايجاد نظم در کارهای آن دستگاه انجام داد. به پادشاه وفادار ماند ولی نظرش را هم با ادب و تواضع هر چه تمامتر اظهار میکرد. يکی از دلائل خشم گرفتن شاه به او پيشنهاد و اصرار پاکروان به فراخواندن جوانان پيرو مصدق برای به دست گرفتن کارهای حساس بود. او حتی اسم مرا هم برده بود و من اين موضوع را سالها بعد فهميدم
*
وقتی من انحلال ساواک را به شاه پيشنهاد کردم و لايحهٌ قانونی آن را که به تصويب مجلس رسيد عرضه نمودم به شکنجه هائی که ظرف 25 سال گذشته بر اعضای مجاهدين و يا عناصر حزب توده وارد آمده بود اشاره کردم. متن لايحه وجود دستگاه اطلاعاتی را برای نظارت بر فعاليت ايرانيان و بيگانگان نفی نمیکرد. زيرا تکرار میکنم، مسئله مطلقاً از ميان بردن تشکيلاتی نبود که به دولت امکان تسلط بر اوضاع را میداد، آنچه میبايست از بين میرفت استبداد و خفقان بود. شرح واقعه ای که در يکی از جرايد خارجی منتشر شد نمايشگر اجحافاتی است که به ما میشد: مرد جوانی همراه نامزدش به يکی از مغازه های شيک تهران میرود که هديه ای بخرد. معاون نصيری، يعنی رئيس بخش شکنجه هم سر میرسد و میخواهد که قبل از ديگران به کار او برسند. مرد جوان به او تذکر میدهد که نوبت او نيست و از او میخواهد که منتظر بماند. به جای دادن جوابی معقول، شکنجه گر ساواک در مقابل همهٌ مشتريان به مرد جوان دستور میدهد که از مغازه خارج شود و وقتی که جوان نمیپذيرد هفت تيرش را میکشد و او را میکشد. و اما بعد چه پيش میآيد؟ پليس به محل واقعه میآيد و گزارشش را تهيه میکند و کار به دادگستری حواله میشود. ولی فردای آن روز، ساواک کاخ دادگستری را محاصره میکند و پرونده را میسوزاند. هيچ کس هم پس از آن مزاحم قاتل نمی شود
*
وقتی از اين حوادث با کسانی که بی هيچ قيد و شرط از اعليحضرت طرفداری می کنند صحبت میشود میگويند: پادشاه اين چيزها را نمیخواست، خودش هم با اين اعمال مخالف بود. اگر پادشاه، پادشاه مشروطه می بود، در حقيقت هيچ کس دربارهٌ اين قضايا حق اعتراض به او را نمی داشت. ولی از لحظه ای که او تصميم به حکومت کردن گرفت و استبداد پيشه کرد، بايد عدالت را هم خود اجرا میکرد و جوابگوی اين اعمال نيز میشد. ضرب المثلی عرب میگويد: « يک مملکت بدون مذهب دوام میآورد ولی بدون عدالت بر پا نمی ماند
***

فایل پی‌ دی اف کتاب خاطرات دکتر شاپور بختیار

http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html

torsdag 15. desember 2011

روزی که مصدق نفت را به ايران باز گرداند


چگونه پادشاه ديکتاتور شد؟ در دگرگونی شاه جوان در سالهای 1948 و 50 و تمايلش به خودکامگی، اطرافيان – به ويژه طرفداران سياست انگليس – سهم به سزائی داشتند. انگلوساکسونها به اين نتيجه رسيده بودند که طرف بودن با يک نفر به مراتب سهل تر از طرف شدن با يک سيستم پارلمانی است و با نخستوزيری که احتمال دارد نظراتش مغاير با ارادهٌ شاه باشد. به همين دليل به جای تشويق شاه به سلطنت او را ترغيب به حکومت کردند. در مقابل، مصدق – که مشی سياسی اش را توضيح داده ام – اعتقاد داشت که حکومت بر عهده نخستوزير و همکاران اوست که جملگی در مقابل مجلس مسئولند و در صورت بروز اختلاف، نخستوزير مجاز است به داوری مردم، يعنی منشأ قدرت، رجوع کند. با در نظر گرفتن روابط پادشاه با قدرتهای خارجی، اين شيوهٌ ادارهٌ مملکت ملت را از خطر استبداد حفظ میکرد. ولی در طی بيست و هشت ماه حکومت مصدق، شاه آنچه در توان داشت به کار برد تا او را از گرداندن چرخ سياست باز دارد. مصدق با رقيب سرسخت ديگری چون قوام السطنه نيز درگير بود. قوام در عين اينکه خويش دور و در هر حال همشهری و همتبار او بود، نقطهٌ مقابل مصدق به شمار میآمد. قوام برای آنکه مانع ورود مصدق به مجلس پانزدهم شود، تمام ترفندها را به کار گرفت. اين کار در مملکتی چون کشور ما چندان مشکل نيست. در آنجا رفراندم و يا مراجعه به آراء عمومی بیفايده است، چون نتيجهٌ آن با تقلبهای متداول هميشه 99.1 % آراء است که هم شاه به دست آورد و هم خمينی. مصدق نه در زمان طرح قرارداد نفتی 48 و تجديد - ايران و شوروی، که قبلاً ذکرش گذشت، در مجلس بود و نه در سالهای 1947 نظر دربارهٌ قرارداد نفت ايران و انگليس. در سال 1901 مظفرالدين شاه بهره برداری از نفت سراسر کشور را به مهندسی ماجراجو و اهل استراليا به نام ناکس دارسی واگذار کرده بود. معامله به نظر سودمند میرسيد چون پادشاه پول قابل ملاحظه ای دريافت میکرد در حالی که معلوم نبود دارسی به نفتی برسد. ولی نفت در نهايت از دل زمين جوشيد و بهره برداری از آن برای انگليسها، که شرکت را از دارسی خريداری کرده بودند و بر آن نام شرکت ايران و انگليس گذاشته بودند، سال به سال ثمربخش تر شد. وضع به همين منوال بود تا به سال 1933 ، پس از مذاکرات طولانی و مداخلهٌ جامعهٌ ملل، قراردادی جديد که وضعيت ايران را اندک بهبودی میبخشيد جايگزين قرارداد پيشين شد. قرارداد جديد نيز مورد اعتراض بود و موجب بحث و جدلهای بی پايان شد که در اينجا فرصت پرداختن به جزئيات آن نيست. بالأخره ايران در سال 1949 شرايط تازه ای را در قراردادی مکمل قرارداد قبلی گنجاند، که اکنون به طور خلاصه به آن میپردازيم
.
قرارداد 1933 به مدت 50 سال بسته شده بود و هنوز 20 سال از عقد قرارداد نگذشته، دو نکته روشن بود: اول اينکه منابع نفتی، فوق العاده گسترده و وسيع است، و دوم اينکه صنايعی که ما قصد ايجادش را داشتيم روز به روز نياز بيشتری به نفت دارد. مصالح مملکتی حکم میکرد که ما به انتظار فرا رسيدن سال 1983 نمانيم و هر چه زودتر صاحب ثروتهای طبيعی خود گرديم. اما در عهد رضا شاه ابتدا برنامه ای چيده شد تا اين تصور را ايجاد کند که ما بزودی انگليسها را بيرون خواهيم راند، ولی سرانجام سهم ما از فروش هر بشکه نفت مختصری بالا رفت و در عوض 30 سال بر مدت قرارداد افزوده شد. برای اينکه بدانيم چه حقوقی داريم و از کدام يک محروم شده ايم اواخر 1948 به آقای ژيدل، يکی از استادان دانشکدهٌ حقوق پاريس مراجعه کرديم که در گذشته استاد حقوق بين المللی دريايی من بود. ژيدل از طرفداران آلمان و مخالفان انگلستان محسوب می شد. میگفتند از پيروان مارشال پتن است ولی اين حرف درست نيست، او هم مثل موراس انگلستان را دشمن شمارهٌ يک فرانسه به حساب میآورد. آقای ژيدل حدود سه ماه در تهران ماند. عده ای هم با او همکاری میکردند تا متن فارسی را به او گزارش کنند. قرارداد به فرانسه ترجمه شده بود ولی او میخواست جزء به جزء ترجمه را با اصل مطابقه کند. گزارش او نشان میداد که ما میتوانيم در برخی موارد ادعاهائی کاملاً قانونی مطرح نمائيم و توصيه میکرد برخی موارد ديگر را که ما تصور میکرديم ادعاهايمان برحق است مطرح نکنيم. در پی اين گزارش مذاکرات ميان متخصصين برای تهيهٌ لايحه و تقديم آن به مجلس آغاز شد. مصدق در تب و تاب بود، نه با روسها موافق بود نه با انگليسها، ولی هيچگونه مقام و مسئوليت رسمی برای تغيير قراردادی که بی شک از اولی بهتر بود، ولی دست و پای ما را در آينده می بست، نداشت. دولت لايحه را ده روز قبل از خاتمه دوره تقنينيه تسليم مجلس کرد تا مخالفين نتوانند به نحوی مؤثر مخالفت خود را ابراز دارند. مصدق ناگزير بود از بيرون پارلمان عمل کند. به چند نفری از نمايندگان مجلس دلايل مخالفت با لايحه را عرضه نمود و نظر موافق آنان را برای رد لايحه جلب کرد. اين نمايندگان قانع شدند که به چنين طرحی نمیتوان رأی موافق داد. برای رهبری اقليت مجلس کسی را انتخاب کردند که هم عامی بود و هم جسور. پارلمان عملاً فلج شد. رئيس مجلس در معيت وزير مسئول، به حضور شاه رفت. اين دو برای مجلس چنين پاسخ آوردند: اعليحضرت فرمودند، « انگليسها حاضر نيستند حتی يک واو از اين قرارداد را پس و پيش کنند. ما در موضع ضعف قرار داريم و چارهٌ ديگری موجود نيست.» مصدق دست به تشکيل جلساتی زد که همهٌ ما در آن شرکت می جستيم. معتقد بود که دادن رأی موافق به اين لايحه در حکم خيانت است. احساسات وطن پرستانه ای که اين خطابه های غرا در مردم بيدار کرده بود وکلا را دو دل کرد. نظر عده ای بر اين بود که به کل لايحه يک جا رأی داده شود و عده ای ديگر میگفتند وقت کافی برای بررسی ماده به مادهٌ متن لايحه ضروری است. اين گفتگوها آنقدر به درازا کشيد که عمر مجلس به پايان رسيد و قانون تصويب نشده ماند. ايرانیها وقتی اراده کنند مردمانی زيرک اند، آنچه کم دارند پايداری است. در فوريهٌ 1950 مجلس شانزدهم آغاز به کار کرد. اين بار دکتر مصدق همراه هفت يا هشت نفر از يارانش از تهران انتخاب شدند. به اين ترتيب فراکسيون بسيار کوچکی تشکيل دادند ولی برای همه کاملاً آشکار بود قانونی که در غيبت مصدق به تصويب نرسيده  

با حضور او به اين راحتی تصويب شدنی نيست. در تاريخ معاصر ما بارها غليان احساسات ملی افراد مردد را ناگزير کرده است که در لحظاتی حساس موضعی روشن و مشخص را برگزينند. دست نشاندگان قدرت حاکم، در ابتدا دچار تزلزل شدند و بالأخره همه يکپارچه در کنار رهبر اقليت قرار گرفتند. از روزی که من شاهد بوده ام در ايران مجلسی روی کار نيامده است که تمام وکلايش برگزيدهٌ ملت باشند. چندين بار پيش آمده که سرنوشت مملکت بستگی به يک نفر يا به گروهی کوچک پيدا کرده است، از جمله در دورهٌ نخست وزيری خود من. اولين اقدام من تقديم لايحه انحلال ساواک به مجلسی بود که به من رأی اعتماد داده بود در صورتی که همهٌ اين آقايان به برکت وجود ساواک به نمايندگی رسيده بودند و دست پروردگان آن دستگاه بودند. خطاب به آنان گفتم: « شما مرا پذيرفته ايد، ناگزير بايد انحلال آن سازمان را هم بپذيريد وگر نه خود را کنار میکشم. » نمايندگان، به دليل فشار افکار عمومی و به اين دليل که منطق چنين حکم میکرد، به اين لايحه رأی موافق دادند. همين نمايندگان به تقاضای من اموال بنياد پهلوی را نيز به دولت منتقل کردند و در مجموع بر تمام نکات برنامهٌ دولت من گردن نهادند. مصدق طرح ملی شدن نفت را به مجلس پيشنهاد کرد که طبق آن کشف معادن و تصفيه و استخراج همه به خود ايرانيان واگذار میشد. مصدق خطاب به اتلی، نخستوزير وقت و عضو حزب کارگر انگلستان که صنايع سنگين را در مملکت خويش ملی کرده بود گفت: « بايد در همه کارها تابع منطقی واحد بود. اگر شما میتوانيد صنايعتان را ملی کنيد چرا ما در ايران نبايد چنين حقی داشته باشيم؟ » اتلی مردی معقول، متواضع و منصف بود، اما مسئله ابعادی ترسناک داشت: بزرگترين پالايشگاه جهان در آبادان واقع بود و پنج هزار انگليسی در کشور ما و در صنايع نفت مشغول به کار بودند. اگر طرح ملی شدن صنعت نفت، با مخالفت سران حزب توده مواجه شد جای تعجب نيست، گر چه اين طرح ظاهراً با برداشتهای جهانی آنان توافق داشت ولی توده ای ها میگفتند: شما حق ملی کردن تمامی منابع نفتی را نداريد، فقط بايد قرارداد نفت جنوب را لغو کنيد. ولی مردم بسيار خوب مفهوم واقعی اين حرف را درک کردند و حزب توده در اين ماجرا ته ماندهٌ آبرويی را که پس از واقعهٌ آذربايجان برايش مانده بود از دست داد، چون حق به جانب مصدق بود. يکی از نمايندگان زياده درباری در مجلس از مصدق سئوال کرد: - اگر شما نخستوزير هم بشويد اين طرح را اجرا خواهيد کرد؟ حسابگرانه بودن اين سئوال کاملاً آشکار بود. انتخاب نخستوزير معمولاً طی مذاکرات غير رسمی صورت میگرفت. اين بار پيشنهاد در جلسهٌ علنی مجلس و آن هم توسط شخصی سوای رئيس مجلس مطرح میشد. يعنی اينکه: موضوع را تعقيب نکنيد و در عوض رئيس دولت آينده بشويد. مصدق در دام نيافتاد و چنين جواب داد: - فقط به شرطی نخستوزيری را میپذيرم که اول اين طرح در مجلس به تصويب برسد. خوب میدانست که اگر نخستوزيری را قبول کند، گروه اقليت در مجلس بی راهنما خواهد ماند، چون طبعاً با قبول آن سمت از نمايندگی مجلس مستعفی میشد، و طرح ملی شدن نفت به اين ترتيب در معرض رد شدن قرار میگرفت
.

قانون ملی شدن صنعت نفت به اتفاق آراء در تاريخ هشت مارس 1951 به تصويب رسيد. يک ماه پس از آن مصدق مقام نخستوزيری را پذيرفت و با اجرای مو به موی قانون ملی شدن نفت به حريفانی که به مبارزه اش طلبيده بودند پاسخ داد. کابينهٌ کاملاً بی رنگ و بويی را تشکيل داد – سوای يک يا دو مورد استثنائی. مصدق از مديران شرکت نفت ايران و انگليس خواست که به تهران بيايند و اگر پيشنهاداتی دارند عرضه کنند. توضيح داد که قانون به هر حال اجرا خواهد شد ولی محل برای بعضی تغييرات جزئی باقی است. مثلاً مصدق حاضر بود بپذيرد که مدير عامل شرکت، يک نفر انگليسی باشد و تمام اتباع انگليسی که او استخدام کند، به عنوان کارمند به کار ادامه دهند. انگلستان بود که حاضر به هيچگونه معامله نشد. بنابراين شايعه ای که مصدق قصد داشت تمام انگليسیها را از ايران اخراج کند نادرست است. مصدق میگفت: « اگر شما میخواهيد اولين مشتری نفت باشيد، ما میپذيريم اما مطلقاً صحبت پرداخت خسارت عدم النفع در ميان نيست. در عوض ما آماده ايم مخارجی را که شما در بر پا کردن صنايع نفتی متحمل شده ايد بپردازيم. » دولت بريتانيا، که زياده به خود مطمئن بود، سياست « کجدار و مريز » را پيش گرفت. بالأخره نخستوزير، که نگران بود مباد حضور انگليسیها در محل اوضاع را بغرنج کند، اخطاريه ای برای مدير عامل شرکت در آبادان فرستاد: « يک هفته به شما مهلت داده میشود که خود را کارمند شرکت ملی نفت ايران اعلام کنيد. اگر تا انقضای اين مدت جوابی از شما نرسد، ناگزير ورقهٌ اقامت شما در ايران باطل خواهد شد. » انگلستان يک ناو جنگی را در آبهای ايران مستقر کرد و دست به تهديد برداشت، اما بالأخره حضرات تا آخرين نفر خاک ايران را ترک کردند
.


فایل پی‌ دی اف کتاب خاطرات دکتر شاپور بختیار

http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html 

søndag 11. desember 2011

روایت دکتر شاپور بختیار از نفت، کودتا و زندان‌های شاه / خاطرات دکتر شاپور بختیار





کودتای 28 مرداد 32 (اوت 1953 )، به مدت 25 سال به عنوان قيام ملی با همراهی دستهٌ هوراکشان جشن گرفته شد. هيچ کس تا پيش از انتخاب من به نخست وزيری به خود اجازه نداده بود که به اين عمل ايرادی بگيرد. در آن زمان من اعلاميه ای منتشر کردم که در آن کودتای 28 مرداد را ننگين خوانده ام. با آن که پادشاه در آن زمان از در آشتی در آمده بود از اين امر چندان خشنود نشد. در اينباره به من گفت: " عده ای به کار شما اعتراض داشتند، من به آنها گفتم بختيار اصولاً حرفش را به اين شکل میزند."  ما خوب میدانستيم که آن « قيام ملی » کذا از قبل طراحی شده بود. اسنادی که اين مسئله را ثابت میکرد کم نبود
.
 مصدق طی محاکماتش چکی را به مبلغ يک مليون دلار که يک نفر آمريکائی بنام بارنر در بانک ملی واريز کرده بود عرضه کرد، چک های ديگری هم بود 1. اسکناسهای ايرانی به سهولت و پنهانی دست به دست شده بود ولی دلارهای پرداختی به فلان و بهمان رد به جا گذاشته بود. معهذا طبق اطلاعاتی که ما در دست داريم به رغم مزدها و مقامهائی که به برپا کنندگان کودتا رسيد و ميليونها تومانی که در محلهٌ بازار و جنوب تهران پخش شد، کل قضيه برای آمريکائیها ارزان تمام شد 1. کودتاهای بعدی سيا در اينجا و آنجا بسيار بيشتر آب خورد. آمريکائیها به مفت وارد کنسرسيوم شدند، ولی انگليسها در اين ماجرا بهای سنگينی پرداختند چون ناگزير شدند 40 درصد از سهام خود را به شرکا واگذار کنند
 .
بعضی میگويند اين جريان به دست ارتش انجام شد ولی اين فرض قابل قبول نيست. در مجموع ارتش خود را از معرکه دور نگه داشت، در آخرين ساعات نظاميان خودی نشان دادند آن هم فقط برای آنکه بتوانند بگويند: " ما هم بوديم."  بسياری که خود را در خانه هاشان پنهان کرده بودند دم آخر به خيابانها ريختند تا نعرهٌ « جاويد شاه » سر بدهند. کودتا به وسيله افسرانی انجام شد که مصدق به دليل فساد بازنشسته کرده بود و همراهی رجاله های پائين شهر و کمک افرادی که دولت ملی به دليل سر و سرّشان با آمريکا و انگليس – به خصوص انگليس – از کار برکنار کرده بود. مصدق را به اتهام خيانت به دادگاه کشاندند، و با اين کار بيش از پيش بر محبوبيتش افزودند. او طی محاکمه نه فقط از خود دفاع کرد، بلکه ادعا نامهٌ دادستان را نيز حلاجی نمود. اين يکی را پادشاه هرگز بر او نبخشود. دادستان نظامی دادگاه، که تعادل روانی نداشت، برای مصدق تقاضای اعدام کرد، ولی قضات رأی به سه سال زندان دادند
.
 مصدق قربانی چندين عامل شد که بعضی از آنها به خود او مربوط میشد. او هرگز نخواست حزبی قوی بسازد که در موقع لزوم بتواند از او پشتيبانی نمايد. در مورد شخصيتش میتوان گفت که درستکاری و نيکنامی از هر چيز ديگر برايش ارزنده تر بود. به جای آنکه بجنگد و پيروز شود ترجيح میداد که شهيد و مظلوم باشد. شرافت و درستی او در مسائل مالی، که شهرهٌ خاص و عام است، توأم با موشکافی ها و سختگيری هائی بود که چندان به نفعش تمام نمیشد. به محض آنکه قانونی به تصويب می رسيد انتظار داشت که از امروز به فردا مو به مو اجرا شود. هيچ گونه سازشی را نمیپذيرفت و با آنچه امروز به نام سياست واقع بينانه خوانده میشود ميانه ای نداشت. تحولات بين المللی پس از جنگ را درست تعقيب نکرده بود. تحولاتی را که منجر به ايجاد بازار مشترک اروپا شد درک نکرد و تصور نزديکی فرانسه و آلمان حتی برايش قابل تجسم نبود. به نهرو علاقمند نبود و او را « مهرهٌ انگليسها » به شمار میآورد. نقاط ضعف مصدق را بايد يادآور شد ولی از ياد نبريم که با چه قدرتهای بزرگی در افتاده بود و شرايط هم کارها را بر او آسان نمیکرد
.
به عنوان مثال حتی مرگ استالين نيز در اوضاع آن زمان برای ايران مصيبتی شد. جانشينش، که مالنکف باشد، شخصيتی در خور مقامش نداشت. گفتم مصيبت، زيرا چرچيل در آن زمان متعهد شده بود که نفوذ و حيثيت بريتانيا را در منطقهٌ خليج فارس احيا کند. آمريکائیها هم میخواستند با استفاده از خلأيی که ضعف دولت شوروی به وجود آورده بود رهبری خود را بر منطقه تثبيت نمايند. آيزنهاور در توضيح دخالت آمريکا در آن بخش از دنيا گفته است : « هر جا که کمونيسم پا بگذارد، ميدان مبارزهٌ ماست بدبختی اينجاست که در ملک ما با کمونيسم طرف نبود، فقط با اشراف زاده ای به نام دکتر محمد مصدق طرف بود
.
 آيزنهاور اگر گفته بود: « هر جا که نفت پيدا شود، ميدان مبارزه ماست » گفته اش به حقيقت نزديکتر میبود. به هر حال در اين مبارزه بازنده نشد. در 6 شهريور ( 28 اوت ) يعنی فقط 9 روز پس از وقايعی که شرحش گذشت، زاهدی اعلام کرد که مذاکرات درباره کنسرسيوم آغاز شده است، کنسرسيومی که در فوريهٌ بعد تشکيل شد و من شرحش را وقتی در سلول تيره و تار زندان به سر میبردم شنيدم. فاتحين غنائم را ميان خود تقسيم میکردند : %40 انگليسها، 40 % آمريکايیها، 14 % هلندیها و 6% فرانسویها. به ايران هم بايد چيزکی میرسيد: نيم منافعی به عنوان ماليات شد سهم ما. اين قرارداد از چند جهت از شرائطی که به مصدق پيشنهاد شده بود و تازه او رد کرده بود، بدتر بود. شرکای ما برای آنکه ثابت کنند قيام مصدق عليه امپراطوری بريتانيا کار غلطی بوده است و او به عبث مدعی شده است که کمر قدرتی را که حدود دو يا سه قرن بر آن منطقه سروری کرده شکسته است، نمیخواستند بيش از آنچه به عربستان سعودی و عراق پيشنهاد کرده بودند به ما بپردازند، اگر بيشتر میپرداختند سرمشق بدی برای مصر يا سوريه میشد (کما اينکه در سال 1956 ديديم که ناصر هنگام ملی کردن ترعه سوئز گفت من اين کار را از مصدق آموختم "). دو يا سه هفته پس از کودتا، پيروان مصدق به ديدار من آمدند و نظر مرا دربارهٌ مقاومت خواستار شدند
 .
من البته فکر میکردم که تشکيل هستهٌ مقاومت واجب است. همراه چند نفر از دوستان از جمله بازرگان، کميته ای سرّی تشکيل داديم. دولت وقت هنوز تشکيلاتی را که بعدها صاحب شد، و پس از آن به خمينی به ارث رسيد، نداشت. بنابراين ما با آزادی عمل نسبی کار میکرديم. مثلاً میتوانستيم سفر کنيم و ماشين پلی کپی برای تکثير اعلاميه در اختيار داشته باشيم. سلولی برای انتشار روزنامه هائی با اسامی « مقاومت ملی » و « راه مصدق » به راه انداختيم
.
برای خاتمه دادن به مسئلهٌ نفت، دولت نياز به مجلس داشت، بنابراين بايد انتخاباتی صورت میگرفت. نمايندگانی که به خواست مصدق تقاضای انحلال مجلس را داده بودند (چون مجلس به اين ترتيب منحل شده بود) حق نامزد شدن را نداشتند، به اين ترتيب عده ای از مخالفين احتمالی حذف میشدند. من از طرف دوستانم به عنوان رئيس ستاد مبارزات انتخاباتی تعيين شده بودم. در اين سمت میبايست فهرستها را تهيه کنم و ترتيب تجمعات کوچک را بدهم و غيره. فهرست نمايندگان مجلس سنا را جداگانه و فهرست نمايندگان مجلس شورا را هم جداگانه تهيه کرده بوديم. چون در آن زمان هنوز 40 سال نداشتم خود را برای نمايندگی مجلس شورا نامزد کردم. انتخابات در شرايطی صورت گرفت که برای همه قابل تجسم است: اصل بر اين قرار گرفته بود که حتی يک نفر هم که محتمل باشد حقايق معاملهٌ نفت را افشا کند نمی بايست به مجلس راه يابد. انتخابات در مملکت ما هرگز به صورتی خيلی دمکراتيک انجام نگرفته است، حتی در زمان مصدق، ولی اين يکی دست بقيه را از پشت میبست
 .
خود مرا چند ماه قبل از انتخابات از گود خارج کردند. پاکسازی و تصفيه اعضاء حزب توده و مليون طرفدار مصدق با شدت و حدت هر چه تمامتر شروع شد. در زمانی که محاکمات مصدق آغاز شد من به اتهام « اخلالگری و توهين به مقام سلطنت » بازداشت و زندانی شدم. سرهنگ کم سوادی در خانهٌ من بر صفحهٌ کاغذی اين جملات را ديده بود: «پادشاه حق سلطنت کردن و حکومت کردن را در آن واحد ندارد، اين دوگانگی مغاير با قانون اساسی است .» در اعتراض نسبت به اين جملهٌ نوشته بود: « يعنی چه پادشاه حق ندارد؟ پادشاه همه حقی دارد »! به من حتی فرصت رفع اتهام داده نشد. حکومت نظامی برقرار بود و طبق ماده 5 آن تقريباً هر کسی را میشد زندانی کرد. اين ماده به هر حال بسيار قابل تعبير است. يک بار ديگر من به اتهام توطئه عليه 
 امنيت ملی با همکاری حزب توده(!) محکوم شدم، يعنی اتهامی که هر کس مرا بشناسد میداند چقدر از واقعيت به دور است. در ربع قرنی که به دنبال آن حوادث آمد من در مجموع پنج سال و هشت ماه در زندان به سر بردم. يک دورهٌ هفت ساله هم ممنوع الخروج بودم
 .
طبعاً اين مسائل مشکلات ديگری را هم ايجاد میکرد. برای ورود به صحنه سياست بايد ثروتی قابل ملاحظه داشت. دوستان و خويشان من به دفعات به خانواده ام کمک کرده اند. راهی جلو پای من گذاشته شد که از اين درد سرها خلاص شوم. نسبت به کسانی که چون من فکر میکردند، و تعدادشان هم زياد بود، اين مزيّت را داشتم که خويش من ملکه مملکت بود و بر پادشاه هم نفوذی قابل ملاحظه داشت. من چند بار دعوت به همکاری شدم. شخص پادشاه برای من پيغام فرستاد که به هيئت دولت وارد شوم يا اگر قصد خارج شدن از ايران را دارم سفارتی را انتخاب کنم. از گرفتن گذرنامهٌ معمولی ممنوع بودم در عوض به من پيشنهاد گذرنامه ديپلماتيک میکردند! ولی ميان رفاه و پايمردی يکی را می بايست انتخاب میکردم. آدمی نمیتواند وزير يا سفير شاه باشد و بعد بگويد: من با آنچه اعليحضرت میکند مخالفم. برای من ممکن نبود با لباس تمام رسمی به پيشواز والاحضرت اشرف به فرودگاه بروم و از دم هواپيما به تعظيم و تکريمش مشغول شوم. اين کارها از توان من بيرون بود. آدمی يا با همهٌ دل و جان سياستی را میپذيرد و يا میگويد: خير !
دریافت فایل پی‌ دی اف تمام کتاب

 1 مخارج کودتای 28 مرداد هنوز به طور دقيق مورد ارزيابی قرار نگرفته است. استيفن کينزر در کتاب
 همه مردان شاه »
که متکی به اسناد تازه منتشر شدهٌ سازمان سيا است، مینويسد ارزيابی ها بين صد هزار تا بيست ميليون دلار نوسان
دارد. دليل اين تفاوت چشمگير در روشن نبودن فهرست مخارج است و اين که بر سر اقلامی که بايد به حساب بيايد اتفاق نظر
موجود نيست. شهرت کم خرجی اين کودتا برخاسته از اين امر است که برخی فقط پولهايی را که در روز کودتا در بين لشوش
تقسيم شد به حساب آورده اند

.

fredag 19. august 2011

شبی که پادشاه تانک هايش را عليه نخست وزير به کار انداخت


ايران حالا صاحب اختيار ثروتهای طبيعی خود شده بود و میبايست به فکر
استخراج و فروش آن باشد. ولی تا ميسر شدن بهره برداری از اين منابع میبايست دولت
را، که درآمدش قطع شده بود، سر پا نگه داشت. هم حقوق کارگرانی که کار نمیکردند بايد
پرداخت میشد، هم چون ما را در محاصرهٌ اقتصادی قرار داده بودند و کسی ( در صدر
همه کشور فرانسه) حاضر به خريد نفت ما نمیشد، درآمدی در کار نبود. مصدق تمام اين
مسائل را با زحمات فراوان و برای مردمی که دمکراسی را نياموخته بودند و هوشمندی و
فرهنگ، به معنای امروزی اين لغات را نداشتند، شرح داد.
يادآوری اين نکته در اينجا لازم است که در تمام اين مدت مهندسين ما از دستگاه-
های نفتی چنان مواظبت و مراقبتی کردند که پس از سقوط مصدق، کنسرسيومی که مأمور
به کار انداختن آنها شد از نتيجه متحير ماند. مهندسی که در رأس شرکت جديد نفت ايران
قرار گرفت همين مهدی بازرگان بود. بنابراين اوضاع آن دوران کوچکترين وجه شبهی با
موقعيتی که خمينی برای کشور ما ايجاد کرد، نداشت.
 در آن زمان نخست وزير با مشکلات تازه ای روبرو شد: انگليسیها به شورای
امنيت سازمان ملل شکايت بردند که مصدق صلح جهانی را به خطر انداخته است. به
سازمان ملل رفتيم تا از خودمان در مقابل اين اتهام مسخره و ناوارد دفاع کنيم. چطور وقتی
انگلستان صنايع خود و فرانسه معادن ذغال سنگ و بسيار چيزهای ديگر را ملی کرد، آب
از آب تکان نخورد ولی نوبت ما که رسيد صلح دنيا به مخاطره افتاد! ما حاضر بوديم هر
قدر از نفت ما بخواهند به بهای بازار جهانی و حتی با تخفيفی در حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد به
آنها بفروشيم. مصدق حاضر بود در صورت لزوم از خود انعطاف نشان دهد.
نمايندهٌ فرانسه در شورای امنيت بحث را با پيشنهادی که مورد قبول طرفين بود
 کوتاه کرد، گفت: «چون اختلاف به دادگاه بين المللی لاهه ارجاع شده است
 بهتر است منتظر حکم نهايی آن بمانيم ».
اين خود در حکم اولين پيروزی بود. بر صلح جهانی نيز از اين 
بابت کمترين خللی وارد نشد يا لااقل هيچ کس در اين زمينه چيزی احساس نکرد.
رفتار روسيه در شورای امنيت قابل مطالعه است. سياست شوروی در تمام مدت
يک نواخت بود: يا از حضور در جلسه خود داری میکرد و يا به نفع انگلستان رأی میداد.
اين مسئله تا آخر عمر درسی برای من خواهد بود. دلائل شوروی از حکمتی آب میخورد
که منطبق بر ايدئولوژی آن دولت است. استدلالشان اين بود که: آمريکا جوان و تازه نفس و
مبارزه جوست، در صورتی که عمر امپراطوری انگلستان به آخر رسيده است. بهتر است
انگليسها در ايران بمانند تا آمريکائیها در آنجا جا خوش کنند. اين حسابگری هم خشک
بود هم با منطق سازگار.
نخستوزير در صدد پيدا کردن وکيلی برآمد که دفاع ما را در لاهه بر عهده گيرد.
من از پروفسور ژرژ سل اين تقاضا را کردم. او جواب داد که خود برای چنين کاری، که
نيروی فراوان میطلبد، پير و افتاده شده است در عوض چند نفر ديگر از جمله پروفسور
 رولن استاد حقوق و رئيس سابق مجلس سنای بلژيک را به ما پيشنهاد کرد. قبل از

قرائت دفاعيهٌ پروفسور رولن، که از هر جهت شايسته تحسين بود، دادگاه استثنائاً به مصدق
اجازه داد که به اختصار نظراتش را اظهار کند. متن نطق مصدق در دو يا سه صفحه و به
فرانسه نوشته شده بود و در واقع چکيدهٌ نظراتش را در بر داشت: دادگاه بين المللی برای
قضاوت دربارهٌ مسئلهٌ مورد طرح صلاحيت ندارد، زيرا دعوا بين دو کشور نيست بلکه
ميان يک کشور و يک فرد خصوصی – يعنی يک شرکت انگليسی – است. نفس اين که
قرارداد ۱۹۳۳ در مجمع ملل به ثبت رسيده است در اساس مطلب تغييری نمیدهد.
اين نکته قابل توجه است که رئيس دادگاه نيز که خود انگليسی بود به نفع ايران
 رأی داد و با انصافی هر چه تمامتر توضيح داد: «.من به نفع ايران رأی میدهم ولی
 به دلائل ديگری... ».
دادگاه در حقيقت با ۹ رأی در مقابل ۴ رأی به عدم صلاحيت خود رأی
داد و دادرسی را به محاکم ايرانی ارجاع نمود. اين درست همان چيزی بود که ما می-
خواستيم. مصدق اين بار میتوانست مدعی شود که به پيروزی بزرگی دست يافته است.
نخست وزير متوجه شده بود که بعضی عناصر ارتشی خود را برای کودتائی
احتمالی عليه دولت آماده میکنند. در زمان تشکيل کابينه وزير جنگ را شخص شاه به
پيشنهاد مصدق انتخاب کرده بود. يکی از کارهائی که بعد موجب پشيمانی شد. مصدق
استعفای وزير جنگ را به حضور شاه برد و خود تقاضا کرد که کفالت وزارت جنگ را بر
عهده گيرد.  وقتی تقاضايش رد شد با گفتن اين جمله خود را خانه نشين کرد: « من میخواهم
 نخستوزير مورد اعتماد اعليحضرت باشم، اگر جز اين باشد سيستم مشروطه ما مختل
 است ».

شاه قوام السلطنه را مأمور تشکيل کابينه کرد ولی دولت قوام به درازا نکشيد چون
اکثريتی که برای دادن رأی اعتماد در مجلس گرد آمد برای ادامه کار کافی نبود: صدای
اعتراض ملت برخاست. ظرف چند ساعت قيام همگانی شد. علیرغم تيراندازی ارتش به
طرف مردم تمام خيابانها مملو از جمعيت بود و بر تعداد کشته شدگان هر لحظه افزوده
میشد. اعتصاب به سراسر کشور سرايت کرد، در روزهای ۲۰ و ۲۱ و ۲۲ ژوئيه هيجانات
به اوج رسيد. مردم فرياد میکشيدند: «ديگر ديکتاتوری بس است! به جان آمديم! » 
 پس از  اين سه روز باشکوه پادشاه ناگهان قوام را از کار برکنار کرد و دوباره مصدق را
دعوت به تشکيل کابينه نمود. خبر رأی نهايی دادگاه بين المللی نيز درست در همان روز
به تهران رسيد.
مصدق برای تشکيل کابينه دومش میخواست فقط از مردان مصمم و خوشنام
استفاده کند. خود وزارت جنگ را بر عهده گرفت و فرماندهی نيروهای مسلح را به افسری
داد که هم مورد اعتماد پادشاه بود و هم او میتوانست تحت نظارتش بگيرد. با اين همه
انگليس و آمريکا بازی را باخته تلقی نکردند. تصميم گرفتند برای خريد نفت با عربستان
سعودی وارد معامله شوند و بهای نفت را هم تنزل دهند. اگر مصدق قصد فروش میکرد
ناگزير بود تخفيف قابل ملاحظه ای در قيمت بدهد و اين سبب میشد که دشمنانش فرياد
بردارند و بگويند:  « واخيانتا ما نفت را ملی کرديم و حالا فلان درصد کمتر عايدمان می- »
 شود.   به علاوه ترومن در نامه ای به مصدق نوشت: «انگليسها فعلاً دولت کارگر و 
آمريکائیها ترومن را دارند. شايد در انتخابات بعدی در آمريکا جمهوری خواهان روی
کار بيايند و در بريتانيا چرچيل جانشين حزب کارگر شود، بنابراين به نفعتان است که تا من
هستم به مذاکرات بپردازيد». اين نصيحت ترومن شايد بر پايهٌ حسن نيت بود، معهذا چاله-
ای بود که از افتادن در آن بايد پرهيز میشد.

مصدق بسيار زود متوجه شد که بنياد پهلوی، که در آن زمان نام ديگری داشت،
پولهای کلانی در اختيار عده ای رجاله گذاشته است که عليه او شعار دهند. مصدق به
 پادشاه گفت: « وقتی پدر شما ايران را ترک گفتند ثروت عظيمی داشتند که اعليحضرت بين
عده ای از ايرانيان تقسيم نمودند ولی بعد آن را پس گرفتند. اين کار غيرقانونی است و در
شأن اعليحضرت نيست. اين املاک را به دولت مسترد بفرمائيد».
مصدق به هيچ عنوان سوسياليست نبود، مالکيت زمين و ملک را محترم میداشت،
ولی بی آنکه شعار ملی کردن زمينها را سر دهد، قصد داشت با اصلاحات تدريجی املاک
بزرگ را به ملکهای کوچکتری تبديل کند.
پادشاه پذيرفت که اموال آن بنياد کذا را به ملت واگذار کند، گرچه پس از سقوط
مصدق آنچه را که داده بود مجدداً پس گرفت و فقط بيست و پنج سال بعد و به تقاضای من
مستردش کرد.
تحليلگران سياسی اشتباه نکرده بودند: چرچيل در سال ۱۹۵۱ دوباره به نخست-
وزيری رسيد و آيزنهاور سال پس از آن جانشين ترومن شد. در آن زمان هيئتی از طرف
بانک جهانی با اين طرح فريبنده به تهران آمد: از آنجا که معلوم نيست دعوای ميان ايران و
انگليس کی به پايان برسد، اين بانک متقبل میشود که دستگاههای نفت ايران را به کار
اندازد و فروش نفت استخراجی را بر عهده گيرد و تا روشن شدن سرانجام کار و بازگشتن
  اوضاع به وضع عادی درآمد نفت را به حسابی بانکی واريز کند. مصدق گفت: «بسيار
خوب، قبول میکنم به يک شرط و آن اينکه شما تمام اين کارها را به نام شرکت ملی نفت
ايران انجام دهيد و نه به اسم خودتان. چون شما اصولاً برای ايفای چنين نقشی مجوزی
نداريد. مگر نمیدانيد که نفت ما ملی شده است؟»
مصدق در اين مورد خود را غيرقابل انعطاف نشان داد و معامله سر نگرفت. از
اين بابت بسياری بر او خرده گرفته اند. اما من شخصاً تصور نمیکنم که مصدق در اين
مورد مرتکب اشتباه شده باشد.
در اين هنگام دو کشور حاضر به خريد نفت ما شدند: ژاپن و ايتاليا. ولی هر بار که
کشتیهای نفتکش اين دو به سمت ايران روانه میشد در ونيز يا عدن مورد بازرسی قرار
میگرفت و توقيف میشد. حتی در آبهای بين المللی نيز مزاحم ما بودند. ما قربانی نوعی
دزدی دريائی شده بوديم و هيچ کس هم اين عمل خلاف قانون را محکوم نمیکرد.
روابط ميان پادشاه و مصدق در زمانی بسيار کوتاه (يعنی ظرف ۲۸ ماه) به شدت
شکرآب شد. نخست وزير به اصل حرمت گذاشتن به مقام سلطنت سخت پايبند بود. در يکی
 از سخنرانیهای سال ۱۹۵۰‌اش که بسيار مشهور است، گفت: « ما طرفدار پادشاهيم و وظيفه 
 ماست که کاری کنيم تا او مورد علاقه و احترام ملت قرار گيرد».  مصدق به تشريفات هم
 پايبند بود.  بارها به ما میگفت: «هر وقت به حضور اعليحضرت شرفياب میشويد، تعظيم
   کنيد».  و مراقبت میکرد که اين کار را بکنيم. در سنين پيری پيمودن حدود ۵۰۰ متر
سربالائی کاخ سلطنتی برايش مشکل بود، ولی حتی وقتی خود اعليحضرت اصرار کرد که
 او اين مسافت را با اتومبيل طی کند، پاسخ داد: « اگر من چنين جسارتی بکنم، از فردا هر کس و
 ناکسی به خود اجازه میدهد با اتوموبيل در محوطهٌ کاخ قيقاج برود ».
معتقد بود که میبايست حرمت به شاه را به مردم آموخت.

زمانی که مصدق فهميد قصد پادشاه ايجاد آشوب و برهم زدن آرامش عمومی و فلج
کردن دولت است، در روابط سياسی آن دو بی اعتمادی خانه کرد. میتوان گفت که هر پنج
يا شش هفته يک بار شاه دست به اين قبيل کارها میزد، اين اخلالگریها گاه تا مرز کودتا
هم جلو میرفت.
حادثهٌ اوائل ماه مارس را میتوان از اين مقوله شمرد. چند روزی قبل از نوروز،
اعليحضرت به طور خصوصی و محرمانه به مصدق و دکتر صديقی، وزير کشور، اظهار
داشت که قصد سفری به خارج از ايران دارد، هم برای معاينهٌ پزشکی و هم به منظور
زيارت کربلا.
مصدق با اين سفر مخالفت کرد و تذکر داد که حضور شاه در آن لحظه در ايران
حياتی است ولی افزود البته اعليحضرت مختارند و شخص او اميدوار است که اگر ارادهٌ
سفر فرمودند با شتاب هر چه بيشتر به مملکت باز گردند.
در روز موعود، به شورای وزيران اطلاع داده شد که برای توديع به حضور شاه
بروند. در آنجا متوجه شديم اگر چه هيئت دولت در مورد سفر پادشاه راز داری کامل به
عمل آورده است ولی مزدوران و جيره خواران املاک پهلوی همه کاملاً در جريان امرند.
مصدق حدود يک ساعت در حضور اعليحضرت بود و زمانی که به ما پيوست حدود پنج
هزار نفر کاخ را محاصره کرده بودند و قصد ترور نخستوزير را داشتند.
بالأخره موفق شديم از درهای فرعی و دور از چشم محاصره کنندگان از کاخ
خارج شويم. ماشينهای پرچمدار رسمی را در محل رها کرديم و هر کدام با تاکسی خود را
 
 به مقصد رسانديم. اما اراذل و اوباش و "بی مخ"ها  به خانهٌ مصدق حمله کردند و او ناگزير به مجلس پناهنده شد.
اگر نخواهيم بگوئيم که اين حوادث با موافقت صريح اعليحضرت طراحی شده بود،
بدون شک و ترديد میتوان گفت که اين نقشه با رضايت ايشان ريخته شده بود، يکی از
  دلائل هم اينکه ايشان بدون مقدمه از سفر منصرف شدند و دليل تغيير رأی را هم  " ابراز 
 احساسات خلقالساعهٌ مردم" اعلام کردند.
از اين تاريخ اعتماد ميان آن دو به کلی از ميان رفت. مصدق در مراسم نوروز
شرفياب نشد و به جای خود معاونش را فرستاد، و طی شش ماه پس از اين واقعه هم، ديگر
با پادشاه ملاقات نکرد – يعنی تا زمان سقوطش.
فشار لحظه به لحظه شديدتر میشد. بايد در نظر داشت که وزير امور خارجه
آيزنهاور، جان فاستر دالس، مشاور حقوقی شرکت نفت ايران و انگليس نيز بود. اين تقارن،
سخت موجب خرسندی چرچيل شده بود و پادشاه هم که هميشه متکی بر سياست انگليس و
آمريکا بود از اين وضع راضی بود.
مصدق در مقابل مشکلات فراوانی که بر او تحميل شده بود مجلس را منحل ساخت.
گفته اند که اين عمل از طرف يکی از مدافعين سيستم پارلمانی کاری نادرست بوده است. اما
اگر اين اقدام وی را غيرقانونی بشماريم، برای توصيف پيشآمدهای بعدی چه صفتی می-
توان به کار برد؟
شب ۱۶ اوت است. سرهنگ نصيری فرمانده گارد شاهنشاهی، با تانک و مسلسل به
جلو خانهٌ مصدق میرود، برکناری او را از نخستوزيری ابلاغ میکند و منتظر جواب میماند.
 مصدق بر پاکت حکم عزلش چنين جمله ای مینويسد:  « پيام رسيد، اطلاع حاصل شد.»
رئيس ستاد (يکی از فارغالتحصيلان پلیتکنيک فرانسه) در محل کارش نيست. او را
پيدا میکنند و به ستاد میفرستند. نصيری را بازداشت میکنند و افراد گارد سلطنتی بدون
مقاومت خلع سلاح میشوند.

اگر اين کودتا نيست، کودتا چيست؟ نامه ای که سرهنگ حامل آن بود به دست
پادشاه امضاء شده بود. گيريم اعليحضرت اجازه و قدرت اخراج نخست وزير را هم می-
داشت، برای چنين کاری لااقل به شخص نخست وزير تلفن میشود و از او می.خواهند که
به حضور برود، نه اينکه در ساعت يک بعد از نيمه شب توپ و تفنگ و مسلسل به در
خانه اش بفرستند. فقط تصور کنيد که اگر چنين اتفاقی در انگلستان افتاده بود چه عواقبی در
پی میداشت!
قصدم بازسازی تاريخ پس از بيست و پنج سال نيست، ولی به گمان من مصدق
درخور ابعاد حادثه از خود واکنش نشان نداد. حق بود در همان شب دستور تيرباران آن
ناکسان، و در رأس آنها نصيری، را صادر میکرد و بعد هم در پيامی بسيار روشن خيانت
اين گروه را برای مردم توضيح میداد و محکوم مینمود. حکومت نظامی اعلام شده بود.
من دمکرات و من قانونشناس اگر به جای او بودم، افراد گارد شاهنشاهی را که در اين
فتنه شريک بودند به جوخه اعدام می سپردم. زيرا برای خروج از چنين مخمصه ای دو راه
بيشتر وجود نداشت: يا تسليم شدن يا تا به نهايت رفتن. اما مصدق يک بار ديگر رعايت شاه
را کرد. من نمیتوانم ادعا کنم که در بي زاری از خونريزی – به هر قيمت که تمام شود –
دقيقاً شاگرد مکتب او هستم. در مواردی بخشندگی و بزرگواری خدای وار خطای محض
است، زيرا سرنوشت ملتی را به تباهی میکشاند.
پادشاه در تهران نبود، همراه همسرش ثريا چند روزی به کنار دريای خزر رفته
بود و آنجا در انتظار نتيجه بود. وقتی خبر به شاه رسيد که کودتا ناموفق بوده است اول
راهی بغداد شد و از آنجا راه رم را پيش گرفت.
مصدق به همين اکتفا کرد که وزير کشور اعلام کند: کودتائی طراحی شده بود که
عاملينش بازداشت شده اند. سرلشگر زاهدی، که پادشاه او را به عنوان جانشين مصدق
انتخاب کرده بود، برای مدتی فرمان شاهنشاهی را در جيب گذاشت. تا اينجا فقط بخشی از
 برنامه خنثی شده بود: نقشه « الف » شکست خورده بود، حالا نوبت اجرای نقشه « ب» بود.
در ادارات همه دست به کار کندن تصاوير شاه از ديوارها شدند. من يکی از
کارمندان نادری بودم که چنين نکردم، نه به دليل دل بستگی خاص بلکه برای حرمت به
قانون اساسی. حزب توده تمام نيرويش را برای پائين کشيدن مجسمه های رضا شاه و
فرزندش بسيج کرد. فضا برای جمهوری مساعد بود ولی مصدق اهل انقلابی آنچنانی نبود.
در همان زمان محله های جنوب شهر تهران در جوش و خروش ديگری بود. در
آنجا عده ای سرگرم تقسيم پول بیحسابی بين پائينترين طبقه عوام آن منطقه بودند. به
فواحش شهرنو و به واسطه ها و پااندازان و به هر کس و ناکسی اسکناس داده میشد تا
 فرياد بردارد «جاويد شاه! »
يک بار ديگر فرمانده ستاد سستی و بی لياقتی خود را نشان داد. به جای آنکه به فکر
متفرق کردن تجمعات اوليه باشد، منتظر وقايع بعدی ماند. ۱۹ اوت بود. در ساعت ۱۰ صبح
من شخصاً به رئيس ستاد تلفن کردم:
- در خيابانها شلوغی نامعقولی به چشم میخورد، در اين باره قصد داريد چه
بکنيد؟ جوابش اين بود که:
- ما بر اوضاع مسلطيم.
ساعت يازده به من اطلاع دادند که جمعيتی عظيم خود را آمادهٌ حمله به خانهٌ
مصدق میکند.

زاهدی هم، که در خانهٌ يکی از دوستان در شمال تهران مخفی شده بود، خبرها را
دريافت میکرد و منتظر بود که آب خوب گلآلود شود تا او ماهی اش را بگيرد. حوالی ظهر
بخشی از بازار نيز تحت رهبری چند ملا و آخوند، که ناز شستهای کلان گرفته بودند، به
تظاهرات پيوست. من سعی داشتم مصدق را، که ميان نيروهای نظامی و تظاهرکنندگان
گرفتار شده بود، پيدا کنم و موفق نمیشدم. بنابراين بيرون رفتم که سری به محله های
مختلف بزنم و متوجه شدم که ادارهٌ اوضاع به کلی از دست دولت خارج شده است.
در اين مدت نخست وزير میکوشيد با پادشاه تماس برقرار کند. هيئتی مرکب از پنج
نفر از شخصيتهای طراز اول مملکت را انتخاب کرده بود تا برای ملاقات با او به رم
بروند ولی اتفاقات با سرعتی سرسام آور پيش میرفت و اين هيئت نتوانست کاری انجام
 دهد. مصدق به کرات دست به کار مشورت هايی هم شد.  گرچه شاه در « پاسخ به تاريخ »
منکر اين مجالس مشاوره شده است ولی در حقيقت مشاورات صورت گرفت.
اينکه گفته اند مصدق قصد داشت جمهوری اعلام کند دروغ محض است. در صبح آن روز
عده ای به ملاقات من آمدند و کوشيدند مرا قانع کنند که زمان تغيير رژيم فرا رسيده است و
بايد دست به کار شد و میخواستند مرا هم با خود همصدا کنند. من بدون رعايت ترتيب و آداب
 همه را از اطاقم بيرون کردم و گفتم:
- اينجا طويله نيست، کارها حساب و کتاب دارد و ما به قانون و آنچه قانونی است
احترام میگذاريم.
وقتی از گشتی که در شهر زدم باز گشتم، اين احساس را داشتم که همه چيز از
دست رفته است. چند نفری ساعت دو بعد از ظهر که من به اخبار گوش می.دادم، در اطاق
مرا زدند و با تعجب پرسيدند:
- چطور هنوز در وزارتخانه مانده ايد؟ هر لحظه ممکن است بريزند و شما را تکه
تکه کنند!
نيم ساعت بعد، چون در وزارتخانه هم ديگر کاری نبود، به راه افتادم.
راديو در آن موقع مشغول پخش پيامهای آن عدهٌ کثيف و آلوده ای بود که هميشه در
لحظات حساس رنگ عوض میکنند و بهجت خود را از حوادث آن روز با جملاتی از اين
 قبيل اظهار میداشتند: «دولت خائن و فاسد طبق اميال عميق ملتی که طالب استقلالش بود
 نابود شد ». اين فرصت طلبان پست هنوز هم در قيد حياتند، فقط يکی از آنها به دست خمينی
اعدام شد و من ناگزيرم بگويم که سزاوار اين سرنوشت هم بود. امروز دو نفر از آنها در
تهران عمر میگذرانند و بقيه هم در خارج به سر میبرند.
فکر کردم بهتر است در جائی مخفی شوم و برای مدت سه روز در خانهٌ دوستان
بودم. روز سوم زاهدی يکی از خويشان سناتور مرا با اين پيام نزدم فرستاد:
شما هيچ عمل خلافی انجام نداده ايد و میتوانيد در کابينه بعدی شرکت کنيد. روز
يکشنبه به پيشواز اعليحضرت به فرودگاه بيآئيد، من شما را به عنوان وزير کار با بقيهٌ
کسانی که حاضر به همکاری هستند به حضور ايشان معرفی خواهم کرد.
من جواب دادم:
روزی من نه امروز و نه هرگز به کابينه شما حواله نشده است.

دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب
http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html

torsdag 18. august 2011

مصدق يا درس دمکراسی



«شاه به من گفته بود: ايران درگير مشکلات فراوان است، شما میتوانيد به حال  مملکت مفيد باشيد» :
من فقط میخواستم بدانم از چه طريق. از نظر سياسی راهم را
بلافاصله يافتم. در سالهای تحصيلی سخت شيفته گفته ها و سخنان مصدق شده بودم. تنها
حزبی که میتوانست مناسب مشی من باشد. حزب ايران بود که بعد ستون فقرات جبهه ملی
شد. بدون آن که ترديدی به خود راه دهم عضو اين حزب شدم. سی و پنج سال از آن روز
گذشته است، هنوز عضو آن حزبم، و روشن است که از اين پس نيز خواهم بود.
دلايل و شواهد بسيار نشان میدهد که منافع شخصی من جز اين حکم میکرد. از
آنجا که با ملکهٌ مملکت نسبت نزديک داشتم راه ترقی به رويم باز بود. خودم اين راه را در
آغاز و از آن پس مسدود کردم. هيچگاه نکوشيدم روابط نزديک با دربار برقرار کنم با
اينکه هرگز نسبت به شاه و دربار کينه و بغضی به دل نداشتم. به شخص محمد رضا شاه
حتی احساس بیمهری نمیکردم – با اعمال او مخالف بودم در عين اين که خود را موظف
میدانستم حقوق او را محترم بشمارم. آشکارا در پی رؤيا و در فکر ظواهر بود. چون از
درک جوهر مسائل تن میزد، در جهت نادرست گام بر میداشت تکيه گاهی را که می-
بايست در ايران بيابد، در خارج میجست. اين اشتباه اساسی بعدها بر خود پادشاه هم روشن
شد، زمانی فهميد بيگانگان او را رها کرده اند که ناگزير از کشوری به کشور ديگر پناه برد.
 اين جمله تلخ و در عين حال ساده لوحانه از خود اوست: « نمیفهمم چرا آمريکايیها با  من

چنين کردند، من که هميشه طبق خواست آنها عمل کرده بودم».

من هنوز در جستجوی شغل بودم. دو امکان وجود داشت: يا تدريس در دانشگاه و
يا استخدام در وزارت امور خارجه. از خوش حادثه به يکی از دوستان قديم پدرم برخوردم
که به من اطلاع داد: «وزارتخانهٌ جديدی تأسيس شده است به نام وزارت کار. در وزارتخانه های

 سنتی و قديمی، همه بر مسندهاشان جا افتاده اند و به جوانها راه نمیدهند.
ولی در وزارت کار چشم و همچشمی چندانی وجود ندارد و مانعی برای پيشرفت نيست.»

همينطور هم بود، پس از چهار سال و نيم خدمت، من به مقام مدير کلی رسيدم و در
کابينهٌ دوم مصدق پست معاونت اين وزارتخانه به من محول شد. ابتدا به استان خوزستان
منتقل شدم. ديگر میتوانستم خانواده ام را از پاريس به ايران فرا بخوانم. چهارمين فرزند ما
در آبادان به دنيا آمد – دختری که اسمش را فرانس گذاشتيم تا ياد آن سرزمين و آن نويسنده-
ای که اين نام را بر خود دارد هميشه با ما باشد.
در آبادان سه تشکيلات اساسی وجود داشت: يکی شرکت نفت ايران و انگليس که
کارگران را استثمار میکرد، دومی حزب توده که گوش خوابانده بود تا از استثمار
کارگران به نفع خود استفاده کند، و ديگری عناصر دست راستی که با هر گونه توسعهٌ
آزادیهای سنديکايی مخالفت داشتند. من حالت کدخدا را داشتم. عمده ترين مشغلهٌ فکری من
جايگزين کردن نفوذ حزب توده بود با معيارهای سوسيال دمکراسی. اين کار حدوداً يک
سال و نيم به درازا کشيد. ولی به محض آن که ميان کارگران محبوبيتی به دست آوردم و
اعتماد آنان را کم و بيش جلب کردم، وزارتخانه با من سرسنگين شد. میگفتند: تند میروی

و با کسب همدلی کارگران با منافع شرکت نفت ايران و انگليس در افتاده ای که کاری است
خطرناک. شش ماه بعد سرهنگی مؤدبانه و البته بی‌آنکه دستبندم بزند، مرا تا فرودگاه
همراهی کرد و ناگزير به ترک آبادان شدم. در فرودگاه، شش هزار کارگر به بدرقه ام آمده
بودند. لطف آنها رابطهٌ دولت را با من تيره تر کرد ولی پشتگرمی و قوت قلب به من داد،
چون به چشم ديدم که در مسائل اجتماعی حسن نيت و اعتقاد راسخ میتواند ثمر بخش باشد.
وقتی به تهران رسيدم به من خبر دادند که پادشاه نسبت به من نظری بسيار نامساعد
پيدا کرده است. شاهدخت اشرف که ديگر هيچ! افسرانی که در رأس کارها بودند مرا به
چشم يک عضو فعال حزب توده نگاه میکردند. در حالی که من هرگز تمايلات کمونيستی و
به تحقيق تمايلات توده ای نداشته ام. کارم با وزير کار به مشاجره کشيد و در حين مشاجره
به او گفتم:
- يا اين کشور با تشويق آنهايی که احساسات وطن پرستانه و دموکراتيک دارند
نجات پيدا خواهد کرد و يا به دست کسانی چون شما به باد خواهد رفت.
لزومی ندارد که بگويم بلافاصله در جرگهٌ بيکاران قرار گرفتم. اما اين بيکاری به
درازا نکشيد. دوران جديدی از آزاديخواهی و واکنشهای ضدانگليسی شروع شده بود.
هفت ماه بعد مرا دوباره به وزارتخانه باز گرداندند و اين بار پست مديرکلی به من
دادند، يعنی بالاترين منصبی که جوانان نسل من میتوانستند به آن دست يابند.
کارآموزی سياسی من به اين ترتيب آغاز شد، ولی قبل از پيوستن به کابينهٌ مصدق
تجربه ای ديگر هم به دست آوردم: ادارهٌ دو مجتمع صنعتی در شرايطی نا به سامان، که
نتيجهٌ آشوب کمونيستها بود، بر عهدهٌ من گذاشته شد. مثل زمانی که در آبادان بودم همّ من
صرف اين شد که روال سوسيال دموکراتيک را جايگزين روش لنينيستی کنم. يعنی کوششم
در اين بود که آزادیهای فردی و جمعی را تضمين نمايم: به ويژه معتقد بودم آزادی
عضويت در احزاب، گروهها و سنديکاهای سياسی بايد محفوظ باشد. در عين حال
مسئوليتها و تعهدات سنديکايی و حزبی را نيز يادآور میشدم. مثلاً تجمعات و تظاهرات
در زمان کار و حتی شعارنويسی بر ديوار کارخانه ها ممنوع بود. رؤسای مؤسسه را
تشويق میکردم که بیطرفی کامل را حفظ کنند. مسافت ميان آزادی و آن چيزی که دوگل
میخواند فاصله ای است بعيد.۱ «Chi-en-lit» 
خواهی نخواهی اوضاع مرا به سوی سياست سوق داد. در بحبوحهٌ هيجاناتی که
ايران میکوشيد حقوق خود را تثبيت نمايد و از قيمومت بيگانگان رهايی يابد و جايگاه
واقعی خود را در جامعهٌ جهانی پيدا کند، نوبت مصدق رسيد. مدتی کوتاه پس از بازگشت
من به ايران مصدق يک بار ديگر به نمايندگی مجلس انتخاب شده بود (در سال ۱۹۴۷ ) که
کار سهلی نبود، چون مأمورين شاه در صندوقهای آراء سراسر کشور دست میبردند. ولی
در تهران تقلب انتخاباتی کمتر اعمال میشد چون زياد به چشم میآمد. به علاوه آمريکايی-
ها هم، که نفوذشان جايگزين نفوذ انگليسیها شده بود، مايل بودند خود را آزاده تر معرفی
کنند و به پادشاه قبولاندند که لااقل انتخابات پايتخت را آزاد بگذارد. به اين ترتيب مصدق و
همفکرانش توانستند از ۱۳۶ کرسی مجلس، هفت کرسی را اشغال نمايند. طبعاً در اقليت
قرار داشتند، ولی اقليتی که به حساب میآمد.
به قدرت رسيدن مصدق در سال ۱۹۵۱ به زندگی من نيروی محرکهٌ تازه ای بخشيد.
پيشتر گفتم که تا چه حد در دوران تحصيل با برداشتهای سياسی او موافق بودم. در اين
زمان او را از نزديک ديدم. با آنکه خانواده ام با او پيوندهای قديم داشت، من مصدق را تا

آن موقع نديده بودم. در سال ۱۹۲۱ ، يعنی در زمان کودتای رضا خان و سيد ضياء، مصدق
استاندار فارس بود. استعفای خود را تقديم کرد و گفت:
- من با دولت کودتاچی همکاری نمیکنم.
به اين ترتيب فارس را گذاشت و به اصفهان رفت که عموی من استاندارش بود و
پدرم که در آن زمان جوان بود، با او همکاری میکرد. قبل از ورود مصدق به اصفهان
 عموی من هيئتی را نزد او فرستاد و پيام داد «دوست عزيز، اگر شما به اين شهر وارد

شويد و دستور بازداشت شما برسد من در محظور قرار خواهم گرفت، چون به هيچ قيمت
حاضر به انجام اين کار نخواهم شد. به تهران هم نرويد چون مثل ديگرانی که مخالفت خود 

 .را با اين کابينه نشان داده اند بلافاصله دستگير خواهيد شد »

 گرچه « دولت کودتاچی » از مصدق خواست :  « در محل مأموريت خود بمانيد، شما

 از قانون کلی مستثنی هستيد». مصدق چون پايبند به اصول بود اين دعوت را نپذيرفت. به
او خبر دادند که میتواند بين رفتن به خارج از کشور و يا منزل کردن در ايل بختياری يکی
را انتخاب کند. مصدق پيشنهاد دوم را پسنديد و هر پانزده روز را نزد يکی از اقوام من
گذراند و پس از سقوط دولت کودتا خود را نامزد نمايندگی تهران کرد.
در زمان اين حوادث هفت سال داشتم و بعدها هم نه من هرگز خواسته بودم از
دوستی خانوادگی سودی بجويم، نه مصدق کسی بود که اين نوع روابط را برای انتخاب
همکارانش مد نظر بگيرد. به خواهرزاده اش، مظفر فيروز، نه فقط کاری محول نکرد حتی
اجازه نداد از تبعيدش به ايران باز گردد. چون او را بی‌اعتنا به اصول و اخلاق سياسی
میشناخت و میدانست که کار کردن با او جز دردسر چيزی به ارمغان نخواهد آورد.
مصدق از نظر کارآيی و صداقت بر تمام دولتمردان زمان خود سر بود. در
خانوادهای اشرافی به دنيا آمده بود. مادرش از خاندان قاجار و پدرش از مستوفيان به نام و
خودش مردی استثنايی بود. پس از ازدواج و پيدا کردن دو فرزند برای تحصيلات عاليه
رهسپار سوئيس و فرانسه شده بود – کاری که اگر در دورهٌ من کم سابقه به شمار میآمد،
در دورهٌ او بیسابقه بود. ليسانس حقوقش را در ديژون و دکترايش را در نوشاتل
گذراند. يکی از تنها ايرانيانی بود که قوانين بين المللی و اصول اساسی دموکراسی را

    2  میشناخت. آثار مونتسکيو
و ديگر نويسندگان دايرةالمعارف 
را خوانده بود. زمانی که به نمايندگی مجلس انتخاب شد تنها کسی بود که میتوانست از
روی دانش و با احاطهٌ کامل از دموکراسی، از حکومت مردم بر مردم، از تفکيک قوا و از
نقش دقيق پادشاه در يک نظام مشروطهٌ سلطنتی صحبت کند.
مصدق با تمام نيرو طالب دموکراسی بود، مسئله ای که از نخستين روز موجب
 اختلاف ميان او و رضا شاه شد. حرفش روشن و ساده بود، میگفت:  «شما میخواهيد در
آن واحد فرمانده کل قوا، نخستوزير و پادشاه مملکت باشيد. چنين چيزی ممکن نيست. بايد
بين اين سه يکی را انتخاب کنيد. يا با تصويب مجلس نخستوزير بشويد، يا به انتخاب
. نخستوزير فرمانده کل قوا باشيد و يا پادشاه بمانيد»
آنچه مصدق، در سخنرانیهای پر آوازه اش، به ايرانيان آموخت پايهٌ تمام کارهايی
قرار گرفت که ظرف پنجاه سال گذشته در ايران به انجام رسيد. نحوهٌ کار دموکراسی را
تشريح میکرد و خاطر نشان میساخت از چه لحظه ای ديکتاتوری آغاز میشود. هر گاه در
صندوقها دست نمیبردند، چنانکه چند سال بعد چنين شد، در صدر فهرست نمايندگان به
مجلس میرفت و کسی هم نمیتوانست عليه او کاری کند.

دربارهٌ مسئلهٌ نفت، که ديرتر به آن خواهم پرداخت، و در مقابل ادعای روسها که
به بهانهٌ انحصار انگلستان بر نفت جنوب میخواستند نفت شمال را به خود منحصر کنند،
فرضيهٌ  « موازنه منفی »اش  را مطرح کرد. خلاصهٌ حرفش اين بود که آنچه را به يکی از
مدعيان داده ايم بستانيم تا بتوانيم به مدعی دوم هم چيزی ندهيم. در اين حرف سياستی به
نهايت ظريف نهفته بود، طبعاً نه دست نشاندگان شوروی و نه عوامل انگليس هيچکدام
نمیتوانستند با متن قانونی که مزيتی به رقيب نمیداد مخالفتی ابراز کنند.
در زمانی که مصدق در سن ۷۳ سالگی ادارهٌ مملکت را بر عهده گرفت، از نظر
جسمی کمترين ابتلائی نداشت. بر خلاف آنچه شهرت دارد، مردی بود در کمال سلامت.
خوب میخورد، سيگار نمیکشيد و مشروب هم نمینوشيد – نه به دلايل مذهبی بلکه فقط از
نظر بهداشتی. هنگامی که به منظور پاسخگويی به شکايت بريتانيا به شورای امنيت به
نيويورک رفت، معاينهٌ طبی کاملی هم به عمل آورد. به تصديق پزشکان آمريکائی در عين
صحت و عافيت بود. فقط عضلات پای او برای کشيدن بدن نسبتاً سنگينش، ورزيدگی لازم
را نداشت، و وقتی با عصا راه میرفت به نظر میآمد که درد دارد. دليل ضعف پايش اين
بود که اشراف عصر او، وقار را در راه رفتن با طمأنينه و ورزش نکردن میدانستند.
بزرگان بيشتر ساعات روز را چهار زانو مینشستند و ديگران در خدمتشان بودند، حتی
کالسکه را تا کنار پايشان جلو میآوردند.
مصدق دستی قوی و گردنی استوار داشت. به آراستگی ظاهرش کم توجه بود. فقط
دو دست کت و شلوار داشت و هرگز ياد نگرفت که گره کراواتش را ببندد. به سهولت
اشک میريخت و از اين رو تصور میکنم که از ناملايمات زود متأثر میشد.

 « انتلکتوئل » نبود. مسائل اجتماعی مورد توجهش بود اما به ادبيات عنايت چندانی 
نداشت. بیتوجهی به ظاهرش مطلقاً از روی صرفه جويی نبود. در تمام دوران وزارت يا
وکالت حتی ديناری از دولت نپذيرفت. طبق دستور او مواجبش بين دانشجويان کم بضاعت
دانشکدهٌ حقوق تقسيم میشد. به جای اتوموبيل دولتی از ماشين قديمی و شخصی اش استفاده
میکرد. حقوق محافظين و کارمندانش را از جيب میپرداخت. جلسهٌ هيئت وزراء را در
خانهٌ خويش تشکيل میداد. به ندرت از منزل خارج میشد، چون مداوماً بيم آن میرفت که
به دست يکی از اعضای فدائيان اسلام – اين لجن جامعهٌ بشری – ترور شود. خانه اش
هميشه به نهايت پاکيزه و پيراسته بود ولی در آن نه مجسمه ای ديده میشد نه ظرف
کريستالی و نه گلدان نقرهای. مخارج غذا و مسکن ۲۴ سربازی را که از او محافظت می-
کردند خود بر عهده گرفته بود. مصدق ثروتمند بود، معهذا زمانی که از قدرت کنار رفت
چندان زير بار قرض بود که ناگزير خانهٌ معروفش را فروخت تا قروضش را به بازاريان
تهران ادا کند.
در عين بی اعتنائی به پول نسبت به مسائل مالی به شدت سختگير بود. چند سالی
پيش از آنکه شاه دست به اصلاحات ارضی بزند، مصدق تمام اموالش را به فرزندانش
بخشيده بود. در زمان اجرای آن قانون آنها را خواست و گفت:
- آنچه به شما داده ام دوباره به خودم برگردانيد.
بعد، از مأمور اجرای قانون اصلاحات ارضی کتباً دعوت کرد که بديدن او برود.
- آقا، من طبق قوانينی که خودتان وضع کرده ايد تمام ديونم را به شما پرداخته ام،
بنشينيد و به حسابهاتان رسيدگی کنيد.
کارمند به مصدق جواب داد:

- قطعاً مقصود جنابعالی ماليات سه سال اخيری است که پرداخته ايد.
ولی نخستوزير سابق مملکت در جلو چشمان ناباور اين شخص، از جا برخاست و
از صندوق اوراق رسيد کل مالياتهائی را که در بيست و سه سال گذشته به دولت پرداخته
بود بيرون آورد. تعجب مأمور به اين جا ختم نشد: از آنجا که مصدق ديناش را به دولت
تمام و کمال تا شاهی آخر پرداخته بود و بیشک يکی از عمدهترين مالياتدهندگان ايران به
شمار میرفت، ارزش املاکش که به تناسب مالياتهای پرداختی محاسبه میشد به مراتب
بيش از املاک ديگران بود. پس از آنکه دولت بهايی را که خود مقرر کرده بود در مقابل
دهات و زمينها تأديه کرد، مصدق فقط به ميزان نياز از آن برداشت و مابقی را بين
فرزندانش تقسيم کرد.
جلسات شورای وزيران آن دوران در خاطرم هست، چون در کابينهٌ دوم مصدق
معاون وزارتخانه بودم. خود مصدق هرگز رياست جلسه را بر عهده نمیگرفت و اين کار
را به سيد باقر خان کاظمی، وزير امور خارجه، محول میکرد. کاظمی در زمان رضا شاه
هم همين پست را داشت. (عکسی از آن زمان وجود دارد که او را ميان پادشاه و آتاتورک
نشان میدهد.) کاظمی مرد فوقالعاده ای بود و ما با هم روابط بسيار حسنه ای داشتيم. چند
سال پيش در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت.
کاظمی جلسات را اداره میکرد و هر گاه مسئلهٌ مهمی، چون مذاکرات دربارهٌ نفت
و يا اصلاحات ارضی مطرح میشد مصدق با ردايش از دری وارد میشد. مینشست و
نظرش را میگفت و بعد نظر ديگران را میشنيد و بر میخاست. به وقت رفتن هميشه می-
گفت:
- آقايان اگر موافق نيستند، بگويند آقای کاظمی داوری خواهد کرد.
وقتش را فقط به کارهای مهم اختصاص میداد. نمیپذيرفت که در انتصاب فلان
استاندار و يا بهمان رئيس هم دخالت کند. عمده ترين مشغلهٌ ذهنی اش ملی کردن نفت بود.


دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب



-۱ مقصود شير تو شير است و نامی است برای صورتکهايی که مردم در روزهای کارناوال بر چهره میزنند.
را « روحالقوانين » و « نامههای ايرانی » ۱۷۵۵ ) از نويسندگان و متفکران فرانسوی. از آثار معروفش - -۲ مونتسکيو ( ۱۶۸۹
میتوان نام برد که دومی در ۱۷۹۱ مبدأ قانون اساسی فرانسه شد.