mandag 5. mars 2012

مصدق



lørdag 3. mars 2012

روایت آخرین وداع دکتر شاپور بختیار با پیکر دکتر مصدق


من مصدق را در سيزده سال آخر عمرش نديدم. سيزده سالی که سه سالش در
زندان گذشت و بقيه اش در مِلک احمدآباد. هر سال به مناسبت نوروز، برايش تبريکی می-
 فرستادم و او با نامه ای بسيار مهربان جواب میگفت. آخرين کاغذی که از او دارم شش
روز قبل از درگذشتش نوشته شده است. پادشاه به او اجازه داده بود که برای معالجه به
خارج سفر کند ولی مصدق جواب داده بود:
- خير من همانجائی که به دنيا آمده ام خواهم مرد و هيچ دليلی نمیبينم که مردی در
سن و سال من بخواهد يکی دو سالی بر عمرش اضافه کند.
وقتی از طريق دوستان خبر فوتش رسيد، با ماشين کوچکی که داشتم خود را فوراً
به احمدآباد رساندم. خانه در محاصرهٌ مأموران ساواک بود. بايد اسم میداديم.
- آمده ايد اينجا چه کنيد؟
- مصدق مرده است. به من گفته اند که او را به اين خانه حمل کرده اند.
قبل از اينکه در را باز کنند مدتی با هم مشورت کردند. وارد شدم، کالبد را کنار
نهر آبی در آن باغ عظيم و غمزده گذاشته بودند. روز شش مارس ۱۹۶۷ بود. فقط حدود
دوازده نفر توانسته بودند جواز آمدن به آنجا را بگيرند و يا شهامت تقاضای اين جواز را از
خود نشان داده بودند. بيشتر اين افراد هم زن بودند و از خويشان نزديک مصدق.
مصدق خواسته بود که در کنار شهدای سی تير دفن شود. پسر او اين آخرين
تقاضای پدر را با هويدا، که در آن زمان نخستوزير بود، در ميان گذاشت. طبق معمول،
 هويدا مطلب را به شرف عرض رساند و از طرف شاه مأمور شد که تقاضا را رد کند.

بنابراين، طبق تصميم افراد خانواده، مصدق در صحن اطاق ناهارخوری ملک
احمدآباد به خاک سپرده شد. ما تابوت او را حدود سيصد متری بر دوش برديم. ملائی که از
طرفداران پر و پا قرص مصدق بود مراسم متعارف را به جا آورد. در همان لحظه درها
باز شد و تقريباً تمام اهالی ده در اطراف ما جمع شدند.
بعد ما به طبقهٌ اول ساختمان رفتيم و از آنجا برای آخرين بار به اطاق آن عزيز از
دست رفته نگاهی کرديم. اطاقی بسيار ساده و بی تکلف، با قالیهای معمولی که تنها مبلش
ميز کوچکی بود که روی آن چند روزنامه، يک مجسمه نيم تنه از گاندی که کسی به او
هديه کرده بود و تصاوير سه دانشجوی جوانی که در تظاهرات ۱۶ آذر کشته شده بودند
قرار داشت. کنار ديوار قفسه ای بزرگ بود پر از شيشه ها و بسته های دارو، چون او حتی
پس از اصلاحات ارضی خود بر عهده گرفته بود که دوای مورد نياز اهل ده را تأمين کند.
هر جمعه پسرش، که پزشک است، برای مداوای روستائيان به کمک پدر میآمد.
من، با کنجکاوی، دری را که در کنار بستر او بود باز کردم. پشت اين در، يکی از
آن آبگرمکن های نفتی عظيمی که در مُلک ما طرفداران زياد دارد، قرار داشت. اين
آبگرمکن هيولا به چه کار اين مرد سالخوردهٌ بيمار میآمد؟ پسرش برايم توضيح داد که به
منظور رساندن آب گرم به دهاتيان کار گذاشته شده است، برای آنکه بيايند و رختهاشان را
پائين باغ بشويند.
تا لحظه ای که به خاک سپرده شد نيز مورد غضب بود. در حالی که در عزای هر
بی سر و پائی مساجد تهران لبريز از جمعيت میشد، مصدق در تنهائی جان سپرد. روز پر
سوز و سردی بود، از آن روزهائی که شمار کلاغان ده دلمرده از هميشه بيشتر است. روز
هفت او نيز طبق سنن مذهبی و ملی باز به آن محل رفتم و از آن پس هم گاه به گاه به آنجا
باز گشتم.
 وقتی به نخست وزيری رسيدم اين زيارت تجديد شد
...

دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب
http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html

onsdag 1. februar 2012

در آستانه سالروز سقوط دولت ۳۷ روزه دکتر بختیار: روایت آخرین نخست وزیر شاه از ساواک


صحبت از سالهای زندان بحث را به موضوع حساسی میکشاند که با ذکر يک کلمه در اذهان زنده میشود، کلمه ای که برای تمامی جهانيان آشناست: ساواک. اين سازمان سه سال پس از کودتا تأسيس شد. تمام کشورهای جهان دستگاه پليس سياسی دارند، اگر اين واقعيت را منکر شويم يا جاهليم يا تجاهل میکنيم. وقتی از لنين پرسيدند برای روسيه چه آرزويی دارد، گفت: « دولتی بدون ارتش، بدون پليس، و بدون کاغذ بازی اداری ». و همه میدانيم که آن کشور چه از آب در آمد! روسيه شوروی البته نه ارتش دارد، نه پليس و نه کاغذ بازی اداری! اين را گفتيم حالا بايد اضافه کنيم که ساواک پليس سياسی بسيار خاصی بود. پس از رفتن مصدق، دولت ايران توسط نظاميان اداره میشد. ملت می بايست وادار به اطاعت می شد و اين کار هم ابزار خودش را میطلبيد
*
ساواک با کمک آمريکائیها و متأسفانه به دست يکی از خويشان من، تيمور بختيار، سازمان يافت که خود رياست آن را تا سال 1961 بر عهده داشت و 6 سال پس از اين تاريخ به دست يکی از مزدوران همين ساواک به قتل رسيد. به هر تقدير من اين رضايت خاطر را دارم که اين تشکيلات منفور به دست بختيار ديگری منحل شد، زيرا در سال 1979 يکی از اولين اقدامات دولت من انحلال اين دستگاه بود. بايد پذيرفت که هر دولتی مايل است شهروندانی سر به راه داشته باشد و اين نياز را احساس میکند که بايد مراقب آنها باشد. ولی سخت زننده است که قدرتی خود سر و خود رأی بر مردم حاکم شود و بتواند توسط ساواک هر که را خواست، صرف نظر از نوع خطايش، بازداشت کند و به دادگاه نظامی تحويل دهد. اين درست آن چيزی بود که مصدق از ميان برداشته بود: او دادگاه نظامی را فقط برای رسيدگی به وضع کسانی که متهم به خيانت به کشور بودند و علاوه بر آن اختلاس نيز کرده بودند، صالح میشناخت. پس از او، هر کسی به جرم « اخلالگری » ، کلمه ای که از نظر قضائی بسيار تفسير پذير است، در مظان بازداشت قرار گرفت
*
 آنچه در جمهوری اسلامی میگذرد وحشتناک است، در زمان ساواک روشها ظريفتر بود. مثلأ در گوش متهمين گوشی هايی میگذاشتند و صدا را در آن به حدی بالا میبردند که بالأخره متهم حاضر میشد به هر چه میخواهند اقرار کند. اين چنين روالی با شکنجه های نازیها قابل قياس است: شُک الکتريکی، سوزاندن با سيگار و غيره. ولی همهٌ اين کارها با روشهايی بسيار پيشرفته انجام میشد. همهٌ اين وسايل از خارج وارد شده بود، در آغاز ساواک صاحب چندين مشاور آمريکائی هم بود ولی پس از مدتی از وجود آنها بینياز شد: تمام امکانات برای خودکفا شدن فراهم آمده بود! من میتوانم بگويم که شکنجه تا همين اواخر هم رايج بود. استبداد و فساد حاکم بود. اگر بنياد پهلوی به اين يا آن قطعه زمين نياز داشت، صاحب زمين بازداشت میشد و کافی بود بگويند که به پادشاه توهين کرده است – يا اتهام ديگری از اين نوع. وقتی من به اتهام توهين به مقام سلطنت دستگير شدم، به سه سال زندان محکومم کردند که خوشبختانه بيش از دو سال آن را در زندان به سر نبردم. بعدها محکوميت چنين جرمی، حبس ابد بود
*
 ساواک در دل همه وحشت ايجاد کرده بود. يکی از شيوه های خاص ساواک اين بود که شخصی را در يک اطاق ساعتها تنها میگذاشت و پس از آن سئوالها را به صورت کتبی از بيرون به داخل اطاق میفرستاد. خود اين فضا ايجاد دلهره و اضطراب میکرد. پس از آن به او گفته میشد که به خانه اش برود و مثلاً پس فردا ساعت 8 صبح دوباره به ساواک مراجعه کند. اين انتظار 48 ساعته چنان تأثيری بر او میگذاشت که در بازپرسی بعد به وسيله ای نرم و رام بدل شده بود. با متهم درخور موقعيت و دستگاه اداری که به آن تعلق داشت رفتار میشد. هر قدر نفوذ اين تشکيلات موازی بيشتر میشد، اعتبار وزارای مسئول پائين می آمد. در اين اواخر کل دستگاه اداری در مرحلهٌ نهايی به ساواک و يا به آنچه من نامش را ساواک دوم گذاشته ام، وابسته بود. مقصودم از ساواک دوم کميسيون شاهنشاهی است که طرحها را تحت نظر داشت، و به شکايات رسيدگی مینمود و از وزراء بازخواست میکرد و همهٌ اين کارها را به قيمت زير پا گذاشتن قانون اساسی انجام میداد. رياست اين کميسيون بر عهدهٌ رئيس دفتر دربار سلطنتی بود، که مدعی میشد و از نخستوزير مملکت توضيح می خواست. در چنين شرايطی نخستوزير ديگر نخستوزير نيست عروسک خيمه شب بازی است
*
ساواک عليه عناصری که رژيم آنها را نامطلوب تشخيص میداد روشهای مختلفی به کار میگرفت. در اواخر سال 1978 ما در يک روز تعطيل مذهبی در منزل دوستی که باغ بزرگی در کاروانسرا سنگی داشت ضيافتی ترتيب داده بوديم. از تمام طبقات بدون توجه به موقعيت اجتماعی آنها دعوت به عمل آمده بود. تنها مسئله ای که من میتوانم به يقين بگويم اين است که در ميان مدعوين يک کمونيست و يا حتی يک « سمپاتيزان » هم نبود. ما همه در قانونی ترين وضع ممکن دور هم جمع بوديم که ناگهان سر و کلهٌ 400 نفر با لباسهای متحدالشکل نظامی و چماقهای عظيم پيدا شد. اين عده بر سر ما ريختند، بقدر واقع کتکمان زدند، ما را « نوکر اجنبی » ،« خائن » ، « خودفروخته » خواندند و آنچه توانستند شکستند و خراب کردند. جمع ما حدود 1500 زن و مرد را شامل بود که بعضی با اتوبوس و بعضی با بنز 450 به اين محل آمده بودند ولی همه ناگزير پای برهنه و پياده پا به فرار گذاشتند. وقتی من توانستم از گوشه ای خودم را به بيرون برسانم سر راهم صدها جفت کفش يافتم. يکی از دوستان دچار خون ريزی شديد شده بود، يکی ديگر بیحرکت و بیحال در باغ افتاده بود، من حوالی 9 و 30 دقيقه شب از مخفیگاه کوچکمان به راه افتادم و بالأخره وقتی با تاکسی و دستی شکسته به خانه ام رسيدم ساعت يک بعد از نيمه شب بود. هنگامی که به نخستوزيری منصوب شدم فهميدم ژنرالی که اين عمليات را رهبری کرده است چه کسی بوده، ساواک با هلیکوپتر محل را شناسائی کرده بود، و صف آرائی مأمورين عمليات در خور يک جنگ واقعی بود
*
غالب سران ساواک نظامی بودند و بيشترشان در آن سازمان مزايای مالی و اختياراتی داشتند که حتی وزرا از آن محروم بودند. اکثراً آدمهای منفوری بودند جز پاکروان که سه سال رياست اين سازمان را بر عهده داشت. من میتوانم بگويم که در آن سه 
سال شکنجه در ساواک معمول نبود. مشت و کتک حتماً رايج بود ولی شکنجه های متشکل و سازمان يافته و مداوم وجود نداشت. بر خلاف نصيری، همان کسی که به خانهٌ مصدق حمله کرد و 14 سال در رأس ساواک باقی ماند و از نظر شعور و اخلاق فرد پستی بود، پاکروان انساندوست بود، شعور و فرهنگش بیشک از سطح متعارف بسيار بالاتر بود. چندين زبان میدانست، چون در فرانسه بزرگ شده بود فرانسه را مثل فارسی و بل بهتر صحبت میکرد و با افراد خانواده اش با اين زبان حرف میزد. وقتی دوگل به تهران آمده بود، پس از چند لحظه گفتگو با پاکروان به او گفته بود: «شما افسر فرانسوی، در اينجا چه میکنيد؟ » و پاکروان جواب داده بود: « ژنرال من افسر فرانسوی نيستم ». پاکروان هر چه از دستش بر می آمد برای نرم کردن روشهای خشن ساواک و ايجاد نظم در کارهای آن دستگاه انجام داد. به پادشاه وفادار ماند ولی نظرش را هم با ادب و تواضع هر چه تمامتر اظهار میکرد. يکی از دلائل خشم گرفتن شاه به او پيشنهاد و اصرار پاکروان به فراخواندن جوانان پيرو مصدق برای به دست گرفتن کارهای حساس بود. او حتی اسم مرا هم برده بود و من اين موضوع را سالها بعد فهميدم
*
وقتی من انحلال ساواک را به شاه پيشنهاد کردم و لايحهٌ قانونی آن را که به تصويب مجلس رسيد عرضه نمودم به شکنجه هائی که ظرف 25 سال گذشته بر اعضای مجاهدين و يا عناصر حزب توده وارد آمده بود اشاره کردم. متن لايحه وجود دستگاه اطلاعاتی را برای نظارت بر فعاليت ايرانيان و بيگانگان نفی نمیکرد. زيرا تکرار میکنم، مسئله مطلقاً از ميان بردن تشکيلاتی نبود که به دولت امکان تسلط بر اوضاع را میداد، آنچه میبايست از بين میرفت استبداد و خفقان بود. شرح واقعه ای که در يکی از جرايد خارجی منتشر شد نمايشگر اجحافاتی است که به ما میشد: مرد جوانی همراه نامزدش به يکی از مغازه های شيک تهران میرود که هديه ای بخرد. معاون نصيری، يعنی رئيس بخش شکنجه هم سر میرسد و میخواهد که قبل از ديگران به کار او برسند. مرد جوان به او تذکر میدهد که نوبت او نيست و از او میخواهد که منتظر بماند. به جای دادن جوابی معقول، شکنجه گر ساواک در مقابل همهٌ مشتريان به مرد جوان دستور میدهد که از مغازه خارج شود و وقتی که جوان نمیپذيرد هفت تيرش را میکشد و او را میکشد. و اما بعد چه پيش میآيد؟ پليس به محل واقعه میآيد و گزارشش را تهيه میکند و کار به دادگستری حواله میشود. ولی فردای آن روز، ساواک کاخ دادگستری را محاصره میکند و پرونده را میسوزاند. هيچ کس هم پس از آن مزاحم قاتل نمی شود
*
وقتی از اين حوادث با کسانی که بی هيچ قيد و شرط از اعليحضرت طرفداری می کنند صحبت میشود میگويند: پادشاه اين چيزها را نمیخواست، خودش هم با اين اعمال مخالف بود. اگر پادشاه، پادشاه مشروطه می بود، در حقيقت هيچ کس دربارهٌ اين قضايا حق اعتراض به او را نمی داشت. ولی از لحظه ای که او تصميم به حکومت کردن گرفت و استبداد پيشه کرد، بايد عدالت را هم خود اجرا میکرد و جوابگوی اين اعمال نيز میشد. ضرب المثلی عرب میگويد: « يک مملکت بدون مذهب دوام میآورد ولی بدون عدالت بر پا نمی ماند
***

فایل پی‌ دی اف کتاب خاطرات دکتر شاپور بختیار

http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html