fredag 19. august 2011

شبی که پادشاه تانک هايش را عليه نخست وزير به کار انداخت


ايران حالا صاحب اختيار ثروتهای طبيعی خود شده بود و میبايست به فکر
استخراج و فروش آن باشد. ولی تا ميسر شدن بهره برداری از اين منابع میبايست دولت
را، که درآمدش قطع شده بود، سر پا نگه داشت. هم حقوق کارگرانی که کار نمیکردند بايد
پرداخت میشد، هم چون ما را در محاصرهٌ اقتصادی قرار داده بودند و کسی ( در صدر
همه کشور فرانسه) حاضر به خريد نفت ما نمیشد، درآمدی در کار نبود. مصدق تمام اين
مسائل را با زحمات فراوان و برای مردمی که دمکراسی را نياموخته بودند و هوشمندی و
فرهنگ، به معنای امروزی اين لغات را نداشتند، شرح داد.
يادآوری اين نکته در اينجا لازم است که در تمام اين مدت مهندسين ما از دستگاه-
های نفتی چنان مواظبت و مراقبتی کردند که پس از سقوط مصدق، کنسرسيومی که مأمور
به کار انداختن آنها شد از نتيجه متحير ماند. مهندسی که در رأس شرکت جديد نفت ايران
قرار گرفت همين مهدی بازرگان بود. بنابراين اوضاع آن دوران کوچکترين وجه شبهی با
موقعيتی که خمينی برای کشور ما ايجاد کرد، نداشت.
 در آن زمان نخست وزير با مشکلات تازه ای روبرو شد: انگليسیها به شورای
امنيت سازمان ملل شکايت بردند که مصدق صلح جهانی را به خطر انداخته است. به
سازمان ملل رفتيم تا از خودمان در مقابل اين اتهام مسخره و ناوارد دفاع کنيم. چطور وقتی
انگلستان صنايع خود و فرانسه معادن ذغال سنگ و بسيار چيزهای ديگر را ملی کرد، آب
از آب تکان نخورد ولی نوبت ما که رسيد صلح دنيا به مخاطره افتاد! ما حاضر بوديم هر
قدر از نفت ما بخواهند به بهای بازار جهانی و حتی با تخفيفی در حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد به
آنها بفروشيم. مصدق حاضر بود در صورت لزوم از خود انعطاف نشان دهد.
نمايندهٌ فرانسه در شورای امنيت بحث را با پيشنهادی که مورد قبول طرفين بود
 کوتاه کرد، گفت: «چون اختلاف به دادگاه بين المللی لاهه ارجاع شده است
 بهتر است منتظر حکم نهايی آن بمانيم ».
اين خود در حکم اولين پيروزی بود. بر صلح جهانی نيز از اين 
بابت کمترين خللی وارد نشد يا لااقل هيچ کس در اين زمينه چيزی احساس نکرد.
رفتار روسيه در شورای امنيت قابل مطالعه است. سياست شوروی در تمام مدت
يک نواخت بود: يا از حضور در جلسه خود داری میکرد و يا به نفع انگلستان رأی میداد.
اين مسئله تا آخر عمر درسی برای من خواهد بود. دلائل شوروی از حکمتی آب میخورد
که منطبق بر ايدئولوژی آن دولت است. استدلالشان اين بود که: آمريکا جوان و تازه نفس و
مبارزه جوست، در صورتی که عمر امپراطوری انگلستان به آخر رسيده است. بهتر است
انگليسها در ايران بمانند تا آمريکائیها در آنجا جا خوش کنند. اين حسابگری هم خشک
بود هم با منطق سازگار.
نخستوزير در صدد پيدا کردن وکيلی برآمد که دفاع ما را در لاهه بر عهده گيرد.
من از پروفسور ژرژ سل اين تقاضا را کردم. او جواب داد که خود برای چنين کاری، که
نيروی فراوان میطلبد، پير و افتاده شده است در عوض چند نفر ديگر از جمله پروفسور
 رولن استاد حقوق و رئيس سابق مجلس سنای بلژيک را به ما پيشنهاد کرد. قبل از

قرائت دفاعيهٌ پروفسور رولن، که از هر جهت شايسته تحسين بود، دادگاه استثنائاً به مصدق
اجازه داد که به اختصار نظراتش را اظهار کند. متن نطق مصدق در دو يا سه صفحه و به
فرانسه نوشته شده بود و در واقع چکيدهٌ نظراتش را در بر داشت: دادگاه بين المللی برای
قضاوت دربارهٌ مسئلهٌ مورد طرح صلاحيت ندارد، زيرا دعوا بين دو کشور نيست بلکه
ميان يک کشور و يک فرد خصوصی – يعنی يک شرکت انگليسی – است. نفس اين که
قرارداد ۱۹۳۳ در مجمع ملل به ثبت رسيده است در اساس مطلب تغييری نمیدهد.
اين نکته قابل توجه است که رئيس دادگاه نيز که خود انگليسی بود به نفع ايران
 رأی داد و با انصافی هر چه تمامتر توضيح داد: «.من به نفع ايران رأی میدهم ولی
 به دلائل ديگری... ».
دادگاه در حقيقت با ۹ رأی در مقابل ۴ رأی به عدم صلاحيت خود رأی
داد و دادرسی را به محاکم ايرانی ارجاع نمود. اين درست همان چيزی بود که ما می-
خواستيم. مصدق اين بار میتوانست مدعی شود که به پيروزی بزرگی دست يافته است.
نخست وزير متوجه شده بود که بعضی عناصر ارتشی خود را برای کودتائی
احتمالی عليه دولت آماده میکنند. در زمان تشکيل کابينه وزير جنگ را شخص شاه به
پيشنهاد مصدق انتخاب کرده بود. يکی از کارهائی که بعد موجب پشيمانی شد. مصدق
استعفای وزير جنگ را به حضور شاه برد و خود تقاضا کرد که کفالت وزارت جنگ را بر
عهده گيرد.  وقتی تقاضايش رد شد با گفتن اين جمله خود را خانه نشين کرد: « من میخواهم
 نخستوزير مورد اعتماد اعليحضرت باشم، اگر جز اين باشد سيستم مشروطه ما مختل
 است ».

شاه قوام السلطنه را مأمور تشکيل کابينه کرد ولی دولت قوام به درازا نکشيد چون
اکثريتی که برای دادن رأی اعتماد در مجلس گرد آمد برای ادامه کار کافی نبود: صدای
اعتراض ملت برخاست. ظرف چند ساعت قيام همگانی شد. علیرغم تيراندازی ارتش به
طرف مردم تمام خيابانها مملو از جمعيت بود و بر تعداد کشته شدگان هر لحظه افزوده
میشد. اعتصاب به سراسر کشور سرايت کرد، در روزهای ۲۰ و ۲۱ و ۲۲ ژوئيه هيجانات
به اوج رسيد. مردم فرياد میکشيدند: «ديگر ديکتاتوری بس است! به جان آمديم! » 
 پس از  اين سه روز باشکوه پادشاه ناگهان قوام را از کار برکنار کرد و دوباره مصدق را
دعوت به تشکيل کابينه نمود. خبر رأی نهايی دادگاه بين المللی نيز درست در همان روز
به تهران رسيد.
مصدق برای تشکيل کابينه دومش میخواست فقط از مردان مصمم و خوشنام
استفاده کند. خود وزارت جنگ را بر عهده گرفت و فرماندهی نيروهای مسلح را به افسری
داد که هم مورد اعتماد پادشاه بود و هم او میتوانست تحت نظارتش بگيرد. با اين همه
انگليس و آمريکا بازی را باخته تلقی نکردند. تصميم گرفتند برای خريد نفت با عربستان
سعودی وارد معامله شوند و بهای نفت را هم تنزل دهند. اگر مصدق قصد فروش میکرد
ناگزير بود تخفيف قابل ملاحظه ای در قيمت بدهد و اين سبب میشد که دشمنانش فرياد
بردارند و بگويند:  « واخيانتا ما نفت را ملی کرديم و حالا فلان درصد کمتر عايدمان می- »
 شود.   به علاوه ترومن در نامه ای به مصدق نوشت: «انگليسها فعلاً دولت کارگر و 
آمريکائیها ترومن را دارند. شايد در انتخابات بعدی در آمريکا جمهوری خواهان روی
کار بيايند و در بريتانيا چرچيل جانشين حزب کارگر شود، بنابراين به نفعتان است که تا من
هستم به مذاکرات بپردازيد». اين نصيحت ترومن شايد بر پايهٌ حسن نيت بود، معهذا چاله-
ای بود که از افتادن در آن بايد پرهيز میشد.

مصدق بسيار زود متوجه شد که بنياد پهلوی، که در آن زمان نام ديگری داشت،
پولهای کلانی در اختيار عده ای رجاله گذاشته است که عليه او شعار دهند. مصدق به
 پادشاه گفت: « وقتی پدر شما ايران را ترک گفتند ثروت عظيمی داشتند که اعليحضرت بين
عده ای از ايرانيان تقسيم نمودند ولی بعد آن را پس گرفتند. اين کار غيرقانونی است و در
شأن اعليحضرت نيست. اين املاک را به دولت مسترد بفرمائيد».
مصدق به هيچ عنوان سوسياليست نبود، مالکيت زمين و ملک را محترم میداشت،
ولی بی آنکه شعار ملی کردن زمينها را سر دهد، قصد داشت با اصلاحات تدريجی املاک
بزرگ را به ملکهای کوچکتری تبديل کند.
پادشاه پذيرفت که اموال آن بنياد کذا را به ملت واگذار کند، گرچه پس از سقوط
مصدق آنچه را که داده بود مجدداً پس گرفت و فقط بيست و پنج سال بعد و به تقاضای من
مستردش کرد.
تحليلگران سياسی اشتباه نکرده بودند: چرچيل در سال ۱۹۵۱ دوباره به نخست-
وزيری رسيد و آيزنهاور سال پس از آن جانشين ترومن شد. در آن زمان هيئتی از طرف
بانک جهانی با اين طرح فريبنده به تهران آمد: از آنجا که معلوم نيست دعوای ميان ايران و
انگليس کی به پايان برسد، اين بانک متقبل میشود که دستگاههای نفت ايران را به کار
اندازد و فروش نفت استخراجی را بر عهده گيرد و تا روشن شدن سرانجام کار و بازگشتن
  اوضاع به وضع عادی درآمد نفت را به حسابی بانکی واريز کند. مصدق گفت: «بسيار
خوب، قبول میکنم به يک شرط و آن اينکه شما تمام اين کارها را به نام شرکت ملی نفت
ايران انجام دهيد و نه به اسم خودتان. چون شما اصولاً برای ايفای چنين نقشی مجوزی
نداريد. مگر نمیدانيد که نفت ما ملی شده است؟»
مصدق در اين مورد خود را غيرقابل انعطاف نشان داد و معامله سر نگرفت. از
اين بابت بسياری بر او خرده گرفته اند. اما من شخصاً تصور نمیکنم که مصدق در اين
مورد مرتکب اشتباه شده باشد.
در اين هنگام دو کشور حاضر به خريد نفت ما شدند: ژاپن و ايتاليا. ولی هر بار که
کشتیهای نفتکش اين دو به سمت ايران روانه میشد در ونيز يا عدن مورد بازرسی قرار
میگرفت و توقيف میشد. حتی در آبهای بين المللی نيز مزاحم ما بودند. ما قربانی نوعی
دزدی دريائی شده بوديم و هيچ کس هم اين عمل خلاف قانون را محکوم نمیکرد.
روابط ميان پادشاه و مصدق در زمانی بسيار کوتاه (يعنی ظرف ۲۸ ماه) به شدت
شکرآب شد. نخست وزير به اصل حرمت گذاشتن به مقام سلطنت سخت پايبند بود. در يکی
 از سخنرانیهای سال ۱۹۵۰‌اش که بسيار مشهور است، گفت: « ما طرفدار پادشاهيم و وظيفه 
 ماست که کاری کنيم تا او مورد علاقه و احترام ملت قرار گيرد».  مصدق به تشريفات هم
 پايبند بود.  بارها به ما میگفت: «هر وقت به حضور اعليحضرت شرفياب میشويد، تعظيم
   کنيد».  و مراقبت میکرد که اين کار را بکنيم. در سنين پيری پيمودن حدود ۵۰۰ متر
سربالائی کاخ سلطنتی برايش مشکل بود، ولی حتی وقتی خود اعليحضرت اصرار کرد که
 او اين مسافت را با اتومبيل طی کند، پاسخ داد: « اگر من چنين جسارتی بکنم، از فردا هر کس و
 ناکسی به خود اجازه میدهد با اتوموبيل در محوطهٌ کاخ قيقاج برود ».
معتقد بود که میبايست حرمت به شاه را به مردم آموخت.

زمانی که مصدق فهميد قصد پادشاه ايجاد آشوب و برهم زدن آرامش عمومی و فلج
کردن دولت است، در روابط سياسی آن دو بی اعتمادی خانه کرد. میتوان گفت که هر پنج
يا شش هفته يک بار شاه دست به اين قبيل کارها میزد، اين اخلالگریها گاه تا مرز کودتا
هم جلو میرفت.
حادثهٌ اوائل ماه مارس را میتوان از اين مقوله شمرد. چند روزی قبل از نوروز،
اعليحضرت به طور خصوصی و محرمانه به مصدق و دکتر صديقی، وزير کشور، اظهار
داشت که قصد سفری به خارج از ايران دارد، هم برای معاينهٌ پزشکی و هم به منظور
زيارت کربلا.
مصدق با اين سفر مخالفت کرد و تذکر داد که حضور شاه در آن لحظه در ايران
حياتی است ولی افزود البته اعليحضرت مختارند و شخص او اميدوار است که اگر ارادهٌ
سفر فرمودند با شتاب هر چه بيشتر به مملکت باز گردند.
در روز موعود، به شورای وزيران اطلاع داده شد که برای توديع به حضور شاه
بروند. در آنجا متوجه شديم اگر چه هيئت دولت در مورد سفر پادشاه راز داری کامل به
عمل آورده است ولی مزدوران و جيره خواران املاک پهلوی همه کاملاً در جريان امرند.
مصدق حدود يک ساعت در حضور اعليحضرت بود و زمانی که به ما پيوست حدود پنج
هزار نفر کاخ را محاصره کرده بودند و قصد ترور نخستوزير را داشتند.
بالأخره موفق شديم از درهای فرعی و دور از چشم محاصره کنندگان از کاخ
خارج شويم. ماشينهای پرچمدار رسمی را در محل رها کرديم و هر کدام با تاکسی خود را
 
 به مقصد رسانديم. اما اراذل و اوباش و "بی مخ"ها  به خانهٌ مصدق حمله کردند و او ناگزير به مجلس پناهنده شد.
اگر نخواهيم بگوئيم که اين حوادث با موافقت صريح اعليحضرت طراحی شده بود،
بدون شک و ترديد میتوان گفت که اين نقشه با رضايت ايشان ريخته شده بود، يکی از
  دلائل هم اينکه ايشان بدون مقدمه از سفر منصرف شدند و دليل تغيير رأی را هم  " ابراز 
 احساسات خلقالساعهٌ مردم" اعلام کردند.
از اين تاريخ اعتماد ميان آن دو به کلی از ميان رفت. مصدق در مراسم نوروز
شرفياب نشد و به جای خود معاونش را فرستاد، و طی شش ماه پس از اين واقعه هم، ديگر
با پادشاه ملاقات نکرد – يعنی تا زمان سقوطش.
فشار لحظه به لحظه شديدتر میشد. بايد در نظر داشت که وزير امور خارجه
آيزنهاور، جان فاستر دالس، مشاور حقوقی شرکت نفت ايران و انگليس نيز بود. اين تقارن،
سخت موجب خرسندی چرچيل شده بود و پادشاه هم که هميشه متکی بر سياست انگليس و
آمريکا بود از اين وضع راضی بود.
مصدق در مقابل مشکلات فراوانی که بر او تحميل شده بود مجلس را منحل ساخت.
گفته اند که اين عمل از طرف يکی از مدافعين سيستم پارلمانی کاری نادرست بوده است. اما
اگر اين اقدام وی را غيرقانونی بشماريم، برای توصيف پيشآمدهای بعدی چه صفتی می-
توان به کار برد؟
شب ۱۶ اوت است. سرهنگ نصيری فرمانده گارد شاهنشاهی، با تانک و مسلسل به
جلو خانهٌ مصدق میرود، برکناری او را از نخستوزيری ابلاغ میکند و منتظر جواب میماند.
 مصدق بر پاکت حکم عزلش چنين جمله ای مینويسد:  « پيام رسيد، اطلاع حاصل شد.»
رئيس ستاد (يکی از فارغالتحصيلان پلیتکنيک فرانسه) در محل کارش نيست. او را
پيدا میکنند و به ستاد میفرستند. نصيری را بازداشت میکنند و افراد گارد سلطنتی بدون
مقاومت خلع سلاح میشوند.

اگر اين کودتا نيست، کودتا چيست؟ نامه ای که سرهنگ حامل آن بود به دست
پادشاه امضاء شده بود. گيريم اعليحضرت اجازه و قدرت اخراج نخست وزير را هم می-
داشت، برای چنين کاری لااقل به شخص نخست وزير تلفن میشود و از او می.خواهند که
به حضور برود، نه اينکه در ساعت يک بعد از نيمه شب توپ و تفنگ و مسلسل به در
خانه اش بفرستند. فقط تصور کنيد که اگر چنين اتفاقی در انگلستان افتاده بود چه عواقبی در
پی میداشت!
قصدم بازسازی تاريخ پس از بيست و پنج سال نيست، ولی به گمان من مصدق
درخور ابعاد حادثه از خود واکنش نشان نداد. حق بود در همان شب دستور تيرباران آن
ناکسان، و در رأس آنها نصيری، را صادر میکرد و بعد هم در پيامی بسيار روشن خيانت
اين گروه را برای مردم توضيح میداد و محکوم مینمود. حکومت نظامی اعلام شده بود.
من دمکرات و من قانونشناس اگر به جای او بودم، افراد گارد شاهنشاهی را که در اين
فتنه شريک بودند به جوخه اعدام می سپردم. زيرا برای خروج از چنين مخمصه ای دو راه
بيشتر وجود نداشت: يا تسليم شدن يا تا به نهايت رفتن. اما مصدق يک بار ديگر رعايت شاه
را کرد. من نمیتوانم ادعا کنم که در بي زاری از خونريزی – به هر قيمت که تمام شود –
دقيقاً شاگرد مکتب او هستم. در مواردی بخشندگی و بزرگواری خدای وار خطای محض
است، زيرا سرنوشت ملتی را به تباهی میکشاند.
پادشاه در تهران نبود، همراه همسرش ثريا چند روزی به کنار دريای خزر رفته
بود و آنجا در انتظار نتيجه بود. وقتی خبر به شاه رسيد که کودتا ناموفق بوده است اول
راهی بغداد شد و از آنجا راه رم را پيش گرفت.
مصدق به همين اکتفا کرد که وزير کشور اعلام کند: کودتائی طراحی شده بود که
عاملينش بازداشت شده اند. سرلشگر زاهدی، که پادشاه او را به عنوان جانشين مصدق
انتخاب کرده بود، برای مدتی فرمان شاهنشاهی را در جيب گذاشت. تا اينجا فقط بخشی از
 برنامه خنثی شده بود: نقشه « الف » شکست خورده بود، حالا نوبت اجرای نقشه « ب» بود.
در ادارات همه دست به کار کندن تصاوير شاه از ديوارها شدند. من يکی از
کارمندان نادری بودم که چنين نکردم، نه به دليل دل بستگی خاص بلکه برای حرمت به
قانون اساسی. حزب توده تمام نيرويش را برای پائين کشيدن مجسمه های رضا شاه و
فرزندش بسيج کرد. فضا برای جمهوری مساعد بود ولی مصدق اهل انقلابی آنچنانی نبود.
در همان زمان محله های جنوب شهر تهران در جوش و خروش ديگری بود. در
آنجا عده ای سرگرم تقسيم پول بیحسابی بين پائينترين طبقه عوام آن منطقه بودند. به
فواحش شهرنو و به واسطه ها و پااندازان و به هر کس و ناکسی اسکناس داده میشد تا
 فرياد بردارد «جاويد شاه! »
يک بار ديگر فرمانده ستاد سستی و بی لياقتی خود را نشان داد. به جای آنکه به فکر
متفرق کردن تجمعات اوليه باشد، منتظر وقايع بعدی ماند. ۱۹ اوت بود. در ساعت ۱۰ صبح
من شخصاً به رئيس ستاد تلفن کردم:
- در خيابانها شلوغی نامعقولی به چشم میخورد، در اين باره قصد داريد چه
بکنيد؟ جوابش اين بود که:
- ما بر اوضاع مسلطيم.
ساعت يازده به من اطلاع دادند که جمعيتی عظيم خود را آمادهٌ حمله به خانهٌ
مصدق میکند.

زاهدی هم، که در خانهٌ يکی از دوستان در شمال تهران مخفی شده بود، خبرها را
دريافت میکرد و منتظر بود که آب خوب گلآلود شود تا او ماهی اش را بگيرد. حوالی ظهر
بخشی از بازار نيز تحت رهبری چند ملا و آخوند، که ناز شستهای کلان گرفته بودند، به
تظاهرات پيوست. من سعی داشتم مصدق را، که ميان نيروهای نظامی و تظاهرکنندگان
گرفتار شده بود، پيدا کنم و موفق نمیشدم. بنابراين بيرون رفتم که سری به محله های
مختلف بزنم و متوجه شدم که ادارهٌ اوضاع به کلی از دست دولت خارج شده است.
در اين مدت نخست وزير میکوشيد با پادشاه تماس برقرار کند. هيئتی مرکب از پنج
نفر از شخصيتهای طراز اول مملکت را انتخاب کرده بود تا برای ملاقات با او به رم
بروند ولی اتفاقات با سرعتی سرسام آور پيش میرفت و اين هيئت نتوانست کاری انجام
 دهد. مصدق به کرات دست به کار مشورت هايی هم شد.  گرچه شاه در « پاسخ به تاريخ »
منکر اين مجالس مشاوره شده است ولی در حقيقت مشاورات صورت گرفت.
اينکه گفته اند مصدق قصد داشت جمهوری اعلام کند دروغ محض است. در صبح آن روز
عده ای به ملاقات من آمدند و کوشيدند مرا قانع کنند که زمان تغيير رژيم فرا رسيده است و
بايد دست به کار شد و میخواستند مرا هم با خود همصدا کنند. من بدون رعايت ترتيب و آداب
 همه را از اطاقم بيرون کردم و گفتم:
- اينجا طويله نيست، کارها حساب و کتاب دارد و ما به قانون و آنچه قانونی است
احترام میگذاريم.
وقتی از گشتی که در شهر زدم باز گشتم، اين احساس را داشتم که همه چيز از
دست رفته است. چند نفری ساعت دو بعد از ظهر که من به اخبار گوش می.دادم، در اطاق
مرا زدند و با تعجب پرسيدند:
- چطور هنوز در وزارتخانه مانده ايد؟ هر لحظه ممکن است بريزند و شما را تکه
تکه کنند!
نيم ساعت بعد، چون در وزارتخانه هم ديگر کاری نبود، به راه افتادم.
راديو در آن موقع مشغول پخش پيامهای آن عدهٌ کثيف و آلوده ای بود که هميشه در
لحظات حساس رنگ عوض میکنند و بهجت خود را از حوادث آن روز با جملاتی از اين
 قبيل اظهار میداشتند: «دولت خائن و فاسد طبق اميال عميق ملتی که طالب استقلالش بود
 نابود شد ». اين فرصت طلبان پست هنوز هم در قيد حياتند، فقط يکی از آنها به دست خمينی
اعدام شد و من ناگزيرم بگويم که سزاوار اين سرنوشت هم بود. امروز دو نفر از آنها در
تهران عمر میگذرانند و بقيه هم در خارج به سر میبرند.
فکر کردم بهتر است در جائی مخفی شوم و برای مدت سه روز در خانهٌ دوستان
بودم. روز سوم زاهدی يکی از خويشان سناتور مرا با اين پيام نزدم فرستاد:
شما هيچ عمل خلافی انجام نداده ايد و میتوانيد در کابينه بعدی شرکت کنيد. روز
يکشنبه به پيشواز اعليحضرت به فرودگاه بيآئيد، من شما را به عنوان وزير کار با بقيهٌ
کسانی که حاضر به همکاری هستند به حضور ايشان معرفی خواهم کرد.
من جواب دادم:
روزی من نه امروز و نه هرگز به کابينه شما حواله نشده است.

دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب
http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html

torsdag 18. august 2011

مصدق يا درس دمکراسی



«شاه به من گفته بود: ايران درگير مشکلات فراوان است، شما میتوانيد به حال  مملکت مفيد باشيد» :
من فقط میخواستم بدانم از چه طريق. از نظر سياسی راهم را
بلافاصله يافتم. در سالهای تحصيلی سخت شيفته گفته ها و سخنان مصدق شده بودم. تنها
حزبی که میتوانست مناسب مشی من باشد. حزب ايران بود که بعد ستون فقرات جبهه ملی
شد. بدون آن که ترديدی به خود راه دهم عضو اين حزب شدم. سی و پنج سال از آن روز
گذشته است، هنوز عضو آن حزبم، و روشن است که از اين پس نيز خواهم بود.
دلايل و شواهد بسيار نشان میدهد که منافع شخصی من جز اين حکم میکرد. از
آنجا که با ملکهٌ مملکت نسبت نزديک داشتم راه ترقی به رويم باز بود. خودم اين راه را در
آغاز و از آن پس مسدود کردم. هيچگاه نکوشيدم روابط نزديک با دربار برقرار کنم با
اينکه هرگز نسبت به شاه و دربار کينه و بغضی به دل نداشتم. به شخص محمد رضا شاه
حتی احساس بیمهری نمیکردم – با اعمال او مخالف بودم در عين اين که خود را موظف
میدانستم حقوق او را محترم بشمارم. آشکارا در پی رؤيا و در فکر ظواهر بود. چون از
درک جوهر مسائل تن میزد، در جهت نادرست گام بر میداشت تکيه گاهی را که می-
بايست در ايران بيابد، در خارج میجست. اين اشتباه اساسی بعدها بر خود پادشاه هم روشن
شد، زمانی فهميد بيگانگان او را رها کرده اند که ناگزير از کشوری به کشور ديگر پناه برد.
 اين جمله تلخ و در عين حال ساده لوحانه از خود اوست: « نمیفهمم چرا آمريکايیها با  من

چنين کردند، من که هميشه طبق خواست آنها عمل کرده بودم».

من هنوز در جستجوی شغل بودم. دو امکان وجود داشت: يا تدريس در دانشگاه و
يا استخدام در وزارت امور خارجه. از خوش حادثه به يکی از دوستان قديم پدرم برخوردم
که به من اطلاع داد: «وزارتخانهٌ جديدی تأسيس شده است به نام وزارت کار. در وزارتخانه های

 سنتی و قديمی، همه بر مسندهاشان جا افتاده اند و به جوانها راه نمیدهند.
ولی در وزارت کار چشم و همچشمی چندانی وجود ندارد و مانعی برای پيشرفت نيست.»

همينطور هم بود، پس از چهار سال و نيم خدمت، من به مقام مدير کلی رسيدم و در
کابينهٌ دوم مصدق پست معاونت اين وزارتخانه به من محول شد. ابتدا به استان خوزستان
منتقل شدم. ديگر میتوانستم خانواده ام را از پاريس به ايران فرا بخوانم. چهارمين فرزند ما
در آبادان به دنيا آمد – دختری که اسمش را فرانس گذاشتيم تا ياد آن سرزمين و آن نويسنده-
ای که اين نام را بر خود دارد هميشه با ما باشد.
در آبادان سه تشکيلات اساسی وجود داشت: يکی شرکت نفت ايران و انگليس که
کارگران را استثمار میکرد، دومی حزب توده که گوش خوابانده بود تا از استثمار
کارگران به نفع خود استفاده کند، و ديگری عناصر دست راستی که با هر گونه توسعهٌ
آزادیهای سنديکايی مخالفت داشتند. من حالت کدخدا را داشتم. عمده ترين مشغلهٌ فکری من
جايگزين کردن نفوذ حزب توده بود با معيارهای سوسيال دمکراسی. اين کار حدوداً يک
سال و نيم به درازا کشيد. ولی به محض آن که ميان کارگران محبوبيتی به دست آوردم و
اعتماد آنان را کم و بيش جلب کردم، وزارتخانه با من سرسنگين شد. میگفتند: تند میروی

و با کسب همدلی کارگران با منافع شرکت نفت ايران و انگليس در افتاده ای که کاری است
خطرناک. شش ماه بعد سرهنگی مؤدبانه و البته بی‌آنکه دستبندم بزند، مرا تا فرودگاه
همراهی کرد و ناگزير به ترک آبادان شدم. در فرودگاه، شش هزار کارگر به بدرقه ام آمده
بودند. لطف آنها رابطهٌ دولت را با من تيره تر کرد ولی پشتگرمی و قوت قلب به من داد،
چون به چشم ديدم که در مسائل اجتماعی حسن نيت و اعتقاد راسخ میتواند ثمر بخش باشد.
وقتی به تهران رسيدم به من خبر دادند که پادشاه نسبت به من نظری بسيار نامساعد
پيدا کرده است. شاهدخت اشرف که ديگر هيچ! افسرانی که در رأس کارها بودند مرا به
چشم يک عضو فعال حزب توده نگاه میکردند. در حالی که من هرگز تمايلات کمونيستی و
به تحقيق تمايلات توده ای نداشته ام. کارم با وزير کار به مشاجره کشيد و در حين مشاجره
به او گفتم:
- يا اين کشور با تشويق آنهايی که احساسات وطن پرستانه و دموکراتيک دارند
نجات پيدا خواهد کرد و يا به دست کسانی چون شما به باد خواهد رفت.
لزومی ندارد که بگويم بلافاصله در جرگهٌ بيکاران قرار گرفتم. اما اين بيکاری به
درازا نکشيد. دوران جديدی از آزاديخواهی و واکنشهای ضدانگليسی شروع شده بود.
هفت ماه بعد مرا دوباره به وزارتخانه باز گرداندند و اين بار پست مديرکلی به من
دادند، يعنی بالاترين منصبی که جوانان نسل من میتوانستند به آن دست يابند.
کارآموزی سياسی من به اين ترتيب آغاز شد، ولی قبل از پيوستن به کابينهٌ مصدق
تجربه ای ديگر هم به دست آوردم: ادارهٌ دو مجتمع صنعتی در شرايطی نا به سامان، که
نتيجهٌ آشوب کمونيستها بود، بر عهدهٌ من گذاشته شد. مثل زمانی که در آبادان بودم همّ من
صرف اين شد که روال سوسيال دموکراتيک را جايگزين روش لنينيستی کنم. يعنی کوششم
در اين بود که آزادیهای فردی و جمعی را تضمين نمايم: به ويژه معتقد بودم آزادی
عضويت در احزاب، گروهها و سنديکاهای سياسی بايد محفوظ باشد. در عين حال
مسئوليتها و تعهدات سنديکايی و حزبی را نيز يادآور میشدم. مثلاً تجمعات و تظاهرات
در زمان کار و حتی شعارنويسی بر ديوار کارخانه ها ممنوع بود. رؤسای مؤسسه را
تشويق میکردم که بیطرفی کامل را حفظ کنند. مسافت ميان آزادی و آن چيزی که دوگل
میخواند فاصله ای است بعيد.۱ «Chi-en-lit» 
خواهی نخواهی اوضاع مرا به سوی سياست سوق داد. در بحبوحهٌ هيجاناتی که
ايران میکوشيد حقوق خود را تثبيت نمايد و از قيمومت بيگانگان رهايی يابد و جايگاه
واقعی خود را در جامعهٌ جهانی پيدا کند، نوبت مصدق رسيد. مدتی کوتاه پس از بازگشت
من به ايران مصدق يک بار ديگر به نمايندگی مجلس انتخاب شده بود (در سال ۱۹۴۷ ) که
کار سهلی نبود، چون مأمورين شاه در صندوقهای آراء سراسر کشور دست میبردند. ولی
در تهران تقلب انتخاباتی کمتر اعمال میشد چون زياد به چشم میآمد. به علاوه آمريکايی-
ها هم، که نفوذشان جايگزين نفوذ انگليسیها شده بود، مايل بودند خود را آزاده تر معرفی
کنند و به پادشاه قبولاندند که لااقل انتخابات پايتخت را آزاد بگذارد. به اين ترتيب مصدق و
همفکرانش توانستند از ۱۳۶ کرسی مجلس، هفت کرسی را اشغال نمايند. طبعاً در اقليت
قرار داشتند، ولی اقليتی که به حساب میآمد.
به قدرت رسيدن مصدق در سال ۱۹۵۱ به زندگی من نيروی محرکهٌ تازه ای بخشيد.
پيشتر گفتم که تا چه حد در دوران تحصيل با برداشتهای سياسی او موافق بودم. در اين
زمان او را از نزديک ديدم. با آنکه خانواده ام با او پيوندهای قديم داشت، من مصدق را تا

آن موقع نديده بودم. در سال ۱۹۲۱ ، يعنی در زمان کودتای رضا خان و سيد ضياء، مصدق
استاندار فارس بود. استعفای خود را تقديم کرد و گفت:
- من با دولت کودتاچی همکاری نمیکنم.
به اين ترتيب فارس را گذاشت و به اصفهان رفت که عموی من استاندارش بود و
پدرم که در آن زمان جوان بود، با او همکاری میکرد. قبل از ورود مصدق به اصفهان
 عموی من هيئتی را نزد او فرستاد و پيام داد «دوست عزيز، اگر شما به اين شهر وارد

شويد و دستور بازداشت شما برسد من در محظور قرار خواهم گرفت، چون به هيچ قيمت
حاضر به انجام اين کار نخواهم شد. به تهران هم نرويد چون مثل ديگرانی که مخالفت خود 

 .را با اين کابينه نشان داده اند بلافاصله دستگير خواهيد شد »

 گرچه « دولت کودتاچی » از مصدق خواست :  « در محل مأموريت خود بمانيد، شما

 از قانون کلی مستثنی هستيد». مصدق چون پايبند به اصول بود اين دعوت را نپذيرفت. به
او خبر دادند که میتواند بين رفتن به خارج از کشور و يا منزل کردن در ايل بختياری يکی
را انتخاب کند. مصدق پيشنهاد دوم را پسنديد و هر پانزده روز را نزد يکی از اقوام من
گذراند و پس از سقوط دولت کودتا خود را نامزد نمايندگی تهران کرد.
در زمان اين حوادث هفت سال داشتم و بعدها هم نه من هرگز خواسته بودم از
دوستی خانوادگی سودی بجويم، نه مصدق کسی بود که اين نوع روابط را برای انتخاب
همکارانش مد نظر بگيرد. به خواهرزاده اش، مظفر فيروز، نه فقط کاری محول نکرد حتی
اجازه نداد از تبعيدش به ايران باز گردد. چون او را بی‌اعتنا به اصول و اخلاق سياسی
میشناخت و میدانست که کار کردن با او جز دردسر چيزی به ارمغان نخواهد آورد.
مصدق از نظر کارآيی و صداقت بر تمام دولتمردان زمان خود سر بود. در
خانوادهای اشرافی به دنيا آمده بود. مادرش از خاندان قاجار و پدرش از مستوفيان به نام و
خودش مردی استثنايی بود. پس از ازدواج و پيدا کردن دو فرزند برای تحصيلات عاليه
رهسپار سوئيس و فرانسه شده بود – کاری که اگر در دورهٌ من کم سابقه به شمار میآمد،
در دورهٌ او بیسابقه بود. ليسانس حقوقش را در ديژون و دکترايش را در نوشاتل
گذراند. يکی از تنها ايرانيانی بود که قوانين بين المللی و اصول اساسی دموکراسی را

    2  میشناخت. آثار مونتسکيو
و ديگر نويسندگان دايرةالمعارف 
را خوانده بود. زمانی که به نمايندگی مجلس انتخاب شد تنها کسی بود که میتوانست از
روی دانش و با احاطهٌ کامل از دموکراسی، از حکومت مردم بر مردم، از تفکيک قوا و از
نقش دقيق پادشاه در يک نظام مشروطهٌ سلطنتی صحبت کند.
مصدق با تمام نيرو طالب دموکراسی بود، مسئله ای که از نخستين روز موجب
 اختلاف ميان او و رضا شاه شد. حرفش روشن و ساده بود، میگفت:  «شما میخواهيد در
آن واحد فرمانده کل قوا، نخستوزير و پادشاه مملکت باشيد. چنين چيزی ممکن نيست. بايد
بين اين سه يکی را انتخاب کنيد. يا با تصويب مجلس نخستوزير بشويد، يا به انتخاب
. نخستوزير فرمانده کل قوا باشيد و يا پادشاه بمانيد»
آنچه مصدق، در سخنرانیهای پر آوازه اش، به ايرانيان آموخت پايهٌ تمام کارهايی
قرار گرفت که ظرف پنجاه سال گذشته در ايران به انجام رسيد. نحوهٌ کار دموکراسی را
تشريح میکرد و خاطر نشان میساخت از چه لحظه ای ديکتاتوری آغاز میشود. هر گاه در
صندوقها دست نمیبردند، چنانکه چند سال بعد چنين شد، در صدر فهرست نمايندگان به
مجلس میرفت و کسی هم نمیتوانست عليه او کاری کند.

دربارهٌ مسئلهٌ نفت، که ديرتر به آن خواهم پرداخت، و در مقابل ادعای روسها که
به بهانهٌ انحصار انگلستان بر نفت جنوب میخواستند نفت شمال را به خود منحصر کنند،
فرضيهٌ  « موازنه منفی »اش  را مطرح کرد. خلاصهٌ حرفش اين بود که آنچه را به يکی از
مدعيان داده ايم بستانيم تا بتوانيم به مدعی دوم هم چيزی ندهيم. در اين حرف سياستی به
نهايت ظريف نهفته بود، طبعاً نه دست نشاندگان شوروی و نه عوامل انگليس هيچکدام
نمیتوانستند با متن قانونی که مزيتی به رقيب نمیداد مخالفتی ابراز کنند.
در زمانی که مصدق در سن ۷۳ سالگی ادارهٌ مملکت را بر عهده گرفت، از نظر
جسمی کمترين ابتلائی نداشت. بر خلاف آنچه شهرت دارد، مردی بود در کمال سلامت.
خوب میخورد، سيگار نمیکشيد و مشروب هم نمینوشيد – نه به دلايل مذهبی بلکه فقط از
نظر بهداشتی. هنگامی که به منظور پاسخگويی به شکايت بريتانيا به شورای امنيت به
نيويورک رفت، معاينهٌ طبی کاملی هم به عمل آورد. به تصديق پزشکان آمريکائی در عين
صحت و عافيت بود. فقط عضلات پای او برای کشيدن بدن نسبتاً سنگينش، ورزيدگی لازم
را نداشت، و وقتی با عصا راه میرفت به نظر میآمد که درد دارد. دليل ضعف پايش اين
بود که اشراف عصر او، وقار را در راه رفتن با طمأنينه و ورزش نکردن میدانستند.
بزرگان بيشتر ساعات روز را چهار زانو مینشستند و ديگران در خدمتشان بودند، حتی
کالسکه را تا کنار پايشان جلو میآوردند.
مصدق دستی قوی و گردنی استوار داشت. به آراستگی ظاهرش کم توجه بود. فقط
دو دست کت و شلوار داشت و هرگز ياد نگرفت که گره کراواتش را ببندد. به سهولت
اشک میريخت و از اين رو تصور میکنم که از ناملايمات زود متأثر میشد.

 « انتلکتوئل » نبود. مسائل اجتماعی مورد توجهش بود اما به ادبيات عنايت چندانی 
نداشت. بیتوجهی به ظاهرش مطلقاً از روی صرفه جويی نبود. در تمام دوران وزارت يا
وکالت حتی ديناری از دولت نپذيرفت. طبق دستور او مواجبش بين دانشجويان کم بضاعت
دانشکدهٌ حقوق تقسيم میشد. به جای اتوموبيل دولتی از ماشين قديمی و شخصی اش استفاده
میکرد. حقوق محافظين و کارمندانش را از جيب میپرداخت. جلسهٌ هيئت وزراء را در
خانهٌ خويش تشکيل میداد. به ندرت از منزل خارج میشد، چون مداوماً بيم آن میرفت که
به دست يکی از اعضای فدائيان اسلام – اين لجن جامعهٌ بشری – ترور شود. خانه اش
هميشه به نهايت پاکيزه و پيراسته بود ولی در آن نه مجسمه ای ديده میشد نه ظرف
کريستالی و نه گلدان نقرهای. مخارج غذا و مسکن ۲۴ سربازی را که از او محافظت می-
کردند خود بر عهده گرفته بود. مصدق ثروتمند بود، معهذا زمانی که از قدرت کنار رفت
چندان زير بار قرض بود که ناگزير خانهٌ معروفش را فروخت تا قروضش را به بازاريان
تهران ادا کند.
در عين بی اعتنائی به پول نسبت به مسائل مالی به شدت سختگير بود. چند سالی
پيش از آنکه شاه دست به اصلاحات ارضی بزند، مصدق تمام اموالش را به فرزندانش
بخشيده بود. در زمان اجرای آن قانون آنها را خواست و گفت:
- آنچه به شما داده ام دوباره به خودم برگردانيد.
بعد، از مأمور اجرای قانون اصلاحات ارضی کتباً دعوت کرد که بديدن او برود.
- آقا، من طبق قوانينی که خودتان وضع کرده ايد تمام ديونم را به شما پرداخته ام،
بنشينيد و به حسابهاتان رسيدگی کنيد.
کارمند به مصدق جواب داد:

- قطعاً مقصود جنابعالی ماليات سه سال اخيری است که پرداخته ايد.
ولی نخستوزير سابق مملکت در جلو چشمان ناباور اين شخص، از جا برخاست و
از صندوق اوراق رسيد کل مالياتهائی را که در بيست و سه سال گذشته به دولت پرداخته
بود بيرون آورد. تعجب مأمور به اين جا ختم نشد: از آنجا که مصدق ديناش را به دولت
تمام و کمال تا شاهی آخر پرداخته بود و بیشک يکی از عمدهترين مالياتدهندگان ايران به
شمار میرفت، ارزش املاکش که به تناسب مالياتهای پرداختی محاسبه میشد به مراتب
بيش از املاک ديگران بود. پس از آنکه دولت بهايی را که خود مقرر کرده بود در مقابل
دهات و زمينها تأديه کرد، مصدق فقط به ميزان نياز از آن برداشت و مابقی را بين
فرزندانش تقسيم کرد.
جلسات شورای وزيران آن دوران در خاطرم هست، چون در کابينهٌ دوم مصدق
معاون وزارتخانه بودم. خود مصدق هرگز رياست جلسه را بر عهده نمیگرفت و اين کار
را به سيد باقر خان کاظمی، وزير امور خارجه، محول میکرد. کاظمی در زمان رضا شاه
هم همين پست را داشت. (عکسی از آن زمان وجود دارد که او را ميان پادشاه و آتاتورک
نشان میدهد.) کاظمی مرد فوقالعاده ای بود و ما با هم روابط بسيار حسنه ای داشتيم. چند
سال پيش در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت.
کاظمی جلسات را اداره میکرد و هر گاه مسئلهٌ مهمی، چون مذاکرات دربارهٌ نفت
و يا اصلاحات ارضی مطرح میشد مصدق با ردايش از دری وارد میشد. مینشست و
نظرش را میگفت و بعد نظر ديگران را میشنيد و بر میخاست. به وقت رفتن هميشه می-
گفت:
- آقايان اگر موافق نيستند، بگويند آقای کاظمی داوری خواهد کرد.
وقتش را فقط به کارهای مهم اختصاص میداد. نمیپذيرفت که در انتصاب فلان
استاندار و يا بهمان رئيس هم دخالت کند. عمده ترين مشغلهٌ ذهنی اش ملی کردن نفت بود.


دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب



-۱ مقصود شير تو شير است و نامی است برای صورتکهايی که مردم در روزهای کارناوال بر چهره میزنند.
را « روحالقوانين » و « نامههای ايرانی » ۱۷۵۵ ) از نويسندگان و متفکران فرانسوی. از آثار معروفش - -۲ مونتسکيو ( ۱۶۸۹
میتوان نام برد که دومی در ۱۷۹۱ مبدأ قانون اساسی فرانسه شد.

fredag 5. august 2011

به مناسبت بیستمین سالگرد جان باختن دکتر شاپور بختیار: "درس مقاومت" (خاطرات شاپور بختیار)



مرور اين خاطرات نمیبايست اين تصور را ايجاد کند که از ايران و مسائل امروزی اش به دور افتاده ايم. چون داشتن چنين تصوری به اين معناست که در جغرافيای سياسی جهان به وجود سيستمهای بسته معتقديم، به وجود دنياهای موازی که با يکديگر درهيچ نقطه ای تلاقی ندارند. ايران در انتهای جهان نيست. مارکوپولو در سفرنامه اش، کتاب« عجايب »، برای هم عصران خود از آداب و رسوم غريب کشوری بيگانه در آخر دنيا سخن میگويد که رنگی از سرزمين افسانه ای تاتارها دارد. ولی در اين عصر دنيا ديگر ابتدا و انتهايی ندارد. سرنوشت کشوری که من از آن برخاسته ام با سرنوشت ملل غرب مرتبط است و خود من، هم در جوانی با فرهنگ فرانسه پرورده شده ام و هم به خاطر مملکتی که مرا در خود پذيرفت، جنگيده ام


وقتی در سال ۱۹۴۶ به ايران بازگشتم، محمد رضا شاه مرا در کاخ اختصاصی اش به حضور پذيرفت. شرفيابی، چنانکه ديديم، تا مدتهای مديد ديگر تکرار نشد. هنوز تصوير او در ميان کتابخانه اش، در حالی که به ميزی بزرگ تکيه دارد، در ذهنم زنده است: - شما اين سال‌ها در فرانسه چه رشته ای میخوانديد؟ توضيح دادم که چه کرده ام و چه مدارکی با خود دارم. - شنيده ام که در ارتش فرانسه هم جنگيده ايد؟ - بله اعليحضرت. فرانسه کشوری است که به من وسعت مشرب داده است. وقتی شعلهٌ جنگ در آن کشور زبانه کشيد طبيعی بود که من به خاموش کردن آتش کمک کنم – کاری که هر کسی به هنگام آتش سوزی خانهٌ همسايه اش میکند. و بعد اضافه کرد: « کاملاً، کاملاً » : شاه چند بار حرف مرا تأئيد کرد - ايران مشکلات فراوان دارد. شما میتوانيد به مملکت خدمت کنيد، هم با تحصيلاتی که داريد و هم چون مرد مبارزی هستيد. بخت بد چنين میخواست که من عليه سياست او به مبارزه برخيزم
.
. خاتمهٌ خدمت در ارتش، به من اين فرصت را داده بود که به پاريس باز گردم و دوباره در سوربن و دانشکدهٌ حقوق برای گذراندن دو رسالهٌ دکترا نامنويسی کنم. يکی از اين دو رساله که درباره "امکانات بالقوهٌ تفکر" بود، هرگز به پايان نرسيد. تمام توجه و دقت من وقف رسالهٌ ديگر شد با عنوان «رابطهٌ ميان قدرت سياسی و مذهب در جوامع باستانی ». رئيس هيأت ممتحنين من ژرژ سل بود. سل، از سوسياليستهای ميانه رو و استادی مبرز بود و در دعوائی که کشور ما را در مقابل شرکت نفت ايران و انگليس قرار داد مشاور قضائی ايران شد. اليويه مارتن، که قبلاً ذکرش آمد، و لوی برول فرزند جامعه شناس معروف نيز با او همکاری کردند. زندگی من در آن زمان ميان پاريس و بروتانی میگذشت. من در سال ۱۹۳۹ با زنی فرانسوی ازدواج کرده بودم. در آغاز اشغال فرانسه صاحب دو فرزند بوديم، من کوشش داشتم آنها را، هم از شر بمبارانها و هم کمبود و جيره بندی مواد غذائی در امان دارم. در شهر کوچک "سن نيکلا دو پلم" واقع در کنار جاده ای که از "سن بری يو" به روسترنن میرود اين شرايط موجود بود
.
والری گفته است « مدرک , دشمن جان فرهنگ است ». و ماحصل آنچه
من تا آن زمان انجام داده بودم فقط کسب مدرک بود. من هم چون بسياری ديگر و برای
رسيدن به هدفی مشابه، برنامهٌ مشخصی را دنبال و خود را در انضباطی سخت محدود
کرده بودم. آگاهی های شخصی با آماده کردن رسالهٌ دکترا شروع شد. اين دوره به من
فرصت داد که آزموده شوم و آنچه دربارهٌ فلسفه و شعر و حتی حقوق میدانم – اگر چيزی بدانم – در همان سالها آموخته ام

.
غالباً به پاريس میرفتم تا به مطالعهٌ آثار مختلف بپردازم، و در اين رفت و آمدها بود که فليکس گايار، يکی از رفقا و هم دوره های علوم سياسی و دانشکده حقوق را
دوباره ديدم. او اقتصاد خصوصی میخواند و من اقتصاد عمومی. فليکس گايار
مرا سخت تحت تأثير قرار داده بود. در کلاس علوم سياسی او با تمايز و روانی و سلاستی که در بيان مقصودش داشت، بر همه سر بود. ما در ايراد آخرين خطابهٌ سال تحصيلی اجازه داشتيم خواندن بعضی از متون را به دوستی محول کنيم و من برای اين کار گايار را انتخاب کردم. گايار قسمتی از نوشتهٌ آناتول فرانس را با روال و لحنی که شايستهٌ بازيگران « کمدی فرانسز » بود، قرائت کرد. از رسيدن او به مقام نخست وزيری در سن37 سالگی هيچ تعجب نکردم و از مرگ پيشرسش در آغاز 50 سالگی بسيار منقلب شدم.
در زمان ديدار دوبارهٌ ما، گايار در نهضت مقاومت فعال بود و بر حسب اتفاق، سن
نيکلا دو پلم داشت به مرکز مبارزه عليه اشغالگران تبديل میشد. اين مطلب هم پيوند
جديدی ميان ما به وجود آورد. گايار از من خواست که برايش يکی دو آپارتمان خالی و
مطمئن در پاريس پيدا کنم. من يک آپارتمان را که جوابگوی خواست او بود بلافاصله
پيشنهاد کردم: البته مقصود آپارتمان خودم واقع در خيابان آسومپسيون بود. او را به
سرايدار خانه معرفی کردم و گفتم دوستی است که جائی برای زندگی ندارد و پدر و مادرش هم خارج از منطقهٌ اشغالی زندگی میکنند و گاه چند روزی را در آپارتمان من خواهند گذراند. گايار بازرس عالی مالی شده بود و کار اداريش به او اجازه میداد که تا مرز خط تقسيم دو منطقه هم آزادانه سفر کند.
او سئوال و تقاضای دومی هم از من داشت: میخواست بداند آيا حاضرم نقش رابط
پاريس و شبکهٌ مقاومت بروتانی را بر عهده گيرم؟ از آن روز من نامه رسان او شدم. من از او يا "فونتن" که مورد اعتماد او بود نامه ها و بسته ها را دريافت میکردم و به
مقصد میبردم و روزی هم کاملاً برحسب تصادف کشف کردم که بازرس عالی مالی ديگری به نام "شبان" که بعضی اوقات دلماس هم صدايش میکردند به کارهائی مشابه کار ما اشتغال دارد.
يک روز صبح وقتی کرکره های پنجره را باز میکردم چشمم به کلاه های فلزی و
لوله های مسلسل سربازان آلمانی افتاد که زير نور خورشيد صبحگاهی برق میزد. بی آنکه نشان دهم که چيزی ديده ام به اطاق برگشتم و از زنم خواستم که تمام کاغذها را بسوزاند. از همهٌ خانه ها بازرسی به عمل آمد و مردان از 15 تا 60 ساله، همگی را به ميدان عمومی شهر، جلو حوضچه و فوارهای که به نام نيکلای قديس بر پا شده بود احضار


کردند. همه میبايست اوراق شناسائيمان را عرضه میکرديم و به بازپرسی ها جواب می-
گفتيم. حضور من طبعاً باعث تعجب بود
.
- شما ايرانی هستيد؟ اينجا چه میکنيد؟
توضيح اين مسئله، در واقع، آسان بود، ولی نه برای اين اشغالگران بد گمان: در
يک دهکده بروتانی، قاعدتاً کسی جز اهل محل نمی بايست ساکن باشد، حضور يکی دو فرانسوی از استانهای ديگر در نهايت قابل توجيه است ولی يکی از اتباع ممالک
محروسه!
- ناگزيريد اين مسائل را به فرماندهی اطلاع دهيد.
در گروه ما کس ديگری هم بود به نام آقای برتران که مدير هتلی بود و
من گاهی نامه هائی را که از گايار میگرفتم به او تحويل میدادم. اگر او را به حرف وا
میداشتند تکليف من هم روشن بود. ولی نتوانستند از او حتی يک کلمه هم بيرون بکشند.
برتران و پسر 17 ساله اش همراه 12 نفر ديگر، بعد به تبعيدگاه فرستاده شدند، و از آن پس هيچ کس آنها را دوباره نديد.
ظاهراً جوان آمريکائی 20 ساله ای به نام دونالد که تبعهٌ فرانسه شده بود فعاليتهای نهضت مقاومت را در سن نيکلا دو پلم به آلمانها گزارش داده بود. فعاليتها انواع و اقسام داشت، مثلاً يک بار ناگزير شديم که يک چترباز آمريکائی
را که موقع فرود آمدن به زنگ کليسا آويزان مانده بود پنهان کنيم. بيم رسوايی میرفت
چون چترباز از سياه پوستان آمريکا بود و او را نمیشد به راحتی همرنگ جماعت کرد!
در اين ميان يکی از تماسهای من به دست گشتاپو افتاد. درست است که او اسم مرا
نمیدانست ولی دادن نشانی های من کار ساده ای بود، کاری که اين مرد هرگز نکرد. اگر من به دست گشتاپو می افتادم الزاماً تيرباران نمیشدم، ولی شکی نيست که مثل آقای برتران به يکی از اردوگاه ها تبعيدم میکردند. با شرکت کردن در کارهای زيرزمينی با قواعد اين بازی آشنا شدم – قواعدی که بعدها در ايران و حتی در زمان ديکتاتوری خمينی به کارم آمد. اگر مقايسه ای در اينجا پيش آيد بايد بگويم که رفتار گشتاپو به رفتار خمينی شرف داشت: مثلاً اگر يکی از اعضای مقاومت تيرباران میشد ديگر لااقل برادرش مورد تعرض قرار نمیگرفت. متأسفانه در جمهوری اسلامی انسانيت در اين حد هم رعايت نمیشود.
شرکت من در اين مبارزات، چنانکه پيداست، بسيار طبيعی پيش آمد. من نمیتوانستم طرفدار "پتن" باشم چون مخالف آنهائی بودم که شکست در مقابل آلمان را مسجل
میدانستند. با اين همه اعتقاد راسخ دارم که نمیتوان پتن را خائن خواند. قصد او نجات
چيزهايی بود که نجاتشان ميسر بود، قضاوت دربارهٌ او مشکل است. قضاوت شخص من
مطلقاً در ارتباط با اعتقادات سياسی نيست بلکه قضاوت مردی است که میکوشد با
سنجيدگی رفتار مرد ديگری را دريابد. به علاوه فکر میکنم کسی که سنش از 80 متجاوز است نمی بايست به فکر ابداع قانون اساسی جديد برای مملکتش بيافتد. يکی از همسايه های خانهٌ خيابان اَسومپسيون من، خانم مارتن نامی، درباره مارشال میگفت «پتن پير نيست، پير سالخوردهای است! » خود خانم مارتن در آن زمان 75 سال داشت.

در اواخر جنگ، فعاليتهای نهضت مقاومت در سن نيکلا دو پلم ابعادی غيرقابل
تصور پيدا کرده بود. يکی از روزهايی که از سن بری يو، پس از 80 کيلومتر پياده روی،
به خانه برمیگشتم، حادثه ای برايم پيش آمد که تصور کردم عمرم به سر آمده است. در يکی از قهوه خانه های سر راه يک پياله آب سيب خورده بودم و بعد دوباره به راه افتاده بودم اما هنوز مسافتی نرفته سر و کلهٌ مردی از پشت خاکريزی پيدا شد که ظاهراً قصدش کشتن من بود – همانجا و فی المجلس. مدعی بود مرا ديده اند که در قهوه خانه با شخصی که آنها به خيانتکاريش شک و حتی يقين داشتند صحبت میکرده ام و میگفت اگر اسم او را نگويم خونم پای خودم است.
نه با کسی حرفی زده بودم و نه حتی از گوشهٌ چشم نگاهی به طرف يکی از
زيبارويان اهل بروتانی انداخته بودم. و هيچ نمیدانستم چگونه میتوانم خود را از اين
مخمصه خلاص کنم. خوشبختانه در همان لحظه يکی ديگر از رفقای او، که از اين پهلوان
پنبه مسن تر بود از ميان بوته ها بيرون آمد و دستور داد: - بيا جلو

.
استنطاق بی پايان بود. ناگزير به همه سئوالها جواب دادم. از نظر آنها  «   بختيار »  اسمی ايتاليائی بود که ظاهراً مرا بيشتر به مخاطره میانداخت، ولی چون چمدانم پر از جوراب‌های پشمی کودکانه بود (که قرار بود شکافته شود و به مصرف جديدی برسد) گناهم از نظر اين آقايان بخشودنی شد، زيرا ناگهان « خيانتکار » بدل به « پدر خانواده ای » شده بود که قصدش فقط گذران زندگی است! وقتی اين نتيجه حاصل شد توانستيم در محيطی آرامتر با هم حرف بزنيم و من تازه متوجه شدم که برخلاف تصور قبلی ام کسانی که به من حمله کرده اند از چريکهای « ويشی » نيستند بلکه از افراد نهضت مقاومتند. بنابراين از چنگ گشتاپو خلاص نشده، چيزی نمانده بود به ضرب گلولهٌ همرزمان از پا در آيم. - بسيار خوب، راه بيفت برو، اگر يکی از کسان ما جلويت را گرفت بگو .« محصول ۴۳ » - يعنی چه؟ - اسم شب. اين اسم شب برای هميشه در ذهنم حک شد. گاه در لحظات مشکل زندگی برايم پيش آمده که برای رماندن فکرهای تيره زير لب با خود بگويم:  محصول ۴۳   


فایل پی‌ دی اف کتاب خاطرات دکتر شاپور بختیار

http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html 

tirsdag 2. august 2011

در آستانه بیستمین سالگرد جان باختن "شاگرد مکتب مصدق" / خاطرات دکتر شاپور بختیار، بخش سوم: "دانشجوی ايرانی داوطلب جنگ در ارتش فرانسه"



تنها آرزوی من ورود به يکی از مدارس عالی فرانسه بود. لبنان که سرشار از
فرهنگ فرانسوی بود برای من حکم اطاق انتظار يکی از اين مدارس را داشت. سوار
کشتی شدم و سفرم به مارسی يک هفته ای به درازا کشيد تا بالأخره کشتی در بندر پهلو
گرفت. چه شور و شعفی در تمام اين مدت داشتم. ولی به محض رسيدن به مقصد خبر
مرگ پدرم به من رسيد. چندين سال پيش از اين واقعه، پدرم در رهبری شورشی شرکت
کرده بود که در اعتراض به زياده رویهای دولت مرکزی و دخالت هايش در امور ايلی
شکل گرفته بود. شورش با اعلان عفو عمومی ختم شد و پدرم وعده ای از همراهانش در
تهران تحت نظر قرار گرفتند ولی بعد از چهار سال ناگهان رضا شاه دستور تيرباران
همگی آنها را صادر کرد.


ناگزير ادامه تحصيلاتم را به بعد موکول کردم و بی‌درنگ به ايران بازگشتم. در
ابتدای سفر و برای رسيدن به مرز لهستان دو روز با قطار در راه بودم و بعد برای عبور
از خاک اتحاد جماهير شوروی، سفری طولانی و پنج روزه را طی کردم تا وارد باکو،
واقع در کرانه های دريای خزر، شدم. حوادث راه غم و درد و نگرانیهايم را تخفيف می-
داد.
از آنجا که فاصلهٌ بين ريلهای راه آهن لهستان و روسيه شوروی به يک اندازه نيست،
برای عوض کردن قطارمجبور بوديم لااقل يک کيلومتر پياده راه برويم. بعد نوبت به واگن-
های قديمی يادگار دوران تزاری قطارهای شوروی رسيد – مندرس با تزئينهای پر زرق و
برق و سخت ناراحت. تقريباً در تمام طول سفر در قطار آب نبود و عبور از ميان زينت-
‌های دست و پا گير سبک « روکوکو » Rococo و دسترسی  به آب برای شستشوی صبحگاهی
 نياز به تردستی بندبازان داشت. قطار دارای چندين واگن چوبی هم بود که
نظايرش در آن زمان در فرانسه هم ديده میشد. ولی اين واگنها مخصوص اتباع روسيه
بود که سفرهای کوتاهتری از شهری به شهر ديگر در پيش داشتند.


وضع اينها هم طبعاً از ديگر واگنها بهتر نبود. غذای رستوران قطار که مايه اصلی اش
هميشه « بورش » بود، اشتهايی باقی نمیگذاشت. من آن روز هم چون امروز دليلی نمیديدم
 که حسرت سرنوشت مردمی را بخورم که تحت فرمان رژيم شورايی قرار گرفته اند و
ترديد دارم که اروپای غربی پس از گذشت بيش از شصت سال از عمر حکومت سوسياليستی شوروی
 هنوز اميد داشته باشد که بتواند از آن رژيم بهره ای بگيرد.

مسائل خانوادگی سبب شد که من دو سال ادامه تحصيلات را به تعويق اندازم.
ناگزير بودم بعضی مشکلات مالی را حل کنم، بعد هم نه ماه در انتظار صدور گذرنامه
ماندم. وقتی پس از اين مدت دوباره به پاريس برگشتم ديگر آن تمرکز فکر را نداشتم که در
پی رفتن به يکی از مدارس عالی باشم. با خودم خلوت کردم و کلاهم را قاضی و در نهايت
به اين نتيجه رسيدم که برای بعضی از رشته ها، چون هندسه و رياضيات، ذهن آماده ای
ندارم. بالأخره شبی تصميم گرفتم که رشته حقوق را دنبال کنم، در حقيقت بيش از هر چيز
ديگر به طرف فلسفهٌ حقوق کشش داشتم. اول میبايست ديپلم فلسفه (باکالوره آ) را بگيرم و
 اين کار را در مدرسهٌ لوئی لوگران Louis-le-Grand  به انجام رساندم. 



آن ديپلم يکی از يادگارهای نادری است که بر خلاف اوراق و اموال ديگرم در طوفان انقلاب
از غرق شدن در آب نجات يافت و هنوز همراهم است. نمرات من در اين مدرک نمرات نسبتا
خوبی است. به تدريج اعتماد به نفس را باز میيافتم. در آن واحد در دانشکدهٌ حقوق و در رشتهٌ
 فلسفهٌ دانشگاه سوربن نامنويسی کردم. در کوچهٌ آسومپسيون Assomption در محلهٌ پاسی
Passy  منزل داشتم. تمام يازده سال اقامتم در پاريس در همان کوی و همان برزن گذشت.

امتحانات جامعه شناسی و اخلاق، فلسفهٌ عمومی و منطق، و بعد تاريخ و فلسفهٌ علوم
را در سوربن گذراندم. بر مدرک چهارمم امتحان زبان آلمانی هم اضافه شده است. سال دوم
در رشتهٌ علوم سياسی هم نامنويسی کردم. درسها در اين دانشکده با مقايسه با سال گذشته
به نظرم سهل و ساده میآمد. به علاوه فضای آنجا سبکتر بود، در اينجا به عادت طبقهٌ
متوسط  پيراهن معروف به « آکسفورد »ی میپوشيديم،  در صورتی که در سوربن قاعده بر
پيراهن سفيد و کراوات قرمز بود.

بايد بگويم که تمام استادان دانشگاهی من اخلاص و شرف فکری را به نهايت داشتند،
از اليويه مارتن O. Martin سلطنتطلب تا آلبواکس Halbwacks جامعه شناس سوسياليست
اهل آلزاس که بالأخره به دست آلمانها تيرباران شد. در آن زمان ما از فضای « تجمع مداوم »
سال ۱  ۱۹۶۸ شهرک نانتر Nanterre بسيار به دور بوديم. يک استاد کمونيست هرگز در 
کلاس درس به مدح موريس تورز ۲ M. Thorez نمی پرداخت و اليويه مارتن ثنای
فتحنامهٌ پادشاهان فرانسه را نمی سرود. بيشتر استادان و معلمان در واقع در متن سياست
غالب آن روز قرار داشتند – يعنی راديکال سوسياليست و ميانه رو بودند.

شايد برای يک نفر رياضیدان ساده باشد که خود را به سياست آلوده نکند، اما مسئله برای کسی که
مثلاً تعادل نظام سلطنتی را بررسی میکند، چندان آسان نيست. با اين حال من سر کلاس و در
ساعات درس هرگز شاهد مجادله و مشاجره نبودم. در راهروهای دانشکده طبعاً وضع جز
اين بود، در آنجا دانشجويان گاه در نقش سرسپردگان « شاه » و گاه در لباس انقلابيون 
 « طرفدار کمون » به جان هم میافتادند.

من به اصطلاح با يک دست سه هندوانه برداشته بودم! سه سال دورهٌ تحصيلات
عاليه را با سه مدرک به اتمام رساندم: يعنی با ديپلم علوم سياسی و ليسانس های فلسفه و
حقوق.

سال ۱۹۳۹ بود، و چه تابستان قشنگی در پی داشت، اما بعد جنگ آغاز شد!
هيتلر را میشناختم، در طی سالهای تحصيل تابستانها را برای تمرين زبان در
آلمان میگذراندم. در سال ۱۹۳۸ به لطف دوستی که پدرش مدير داخلی
 « فولکيشر بئوباختر » 3 Völkischer Beobachter
   بود،  در گردهمايی نورنبرگ Nurenberg شرکت جستم –

 از آن نوع مجالس شکوهمندی که فوت و فنش را فقط نازیها بلد بودند. من در سی
متری هيتلر بودم. از نظر من ظاهر و قيافه اش مطلقاً گيرا نبود. در برابر چشمان من
چهره ای غير انسانی قرار داشت که به شدت مرا می رماند. با اين حال اعتقاد دارم که او
 برخلاف موسولينی، به آنچه میگفت اعتقاد داشت و مثل دوچه۴ Duce  نقش بازی نمیکرد.
 وقتی در يکی از سخنرانیهای پرهياهويش نعره میکشيد : «  دوک خون آلمانی بر زمين ريخته است »
صورتش چنان منقلب و آشفته میشد که من فقط میتوانم بر آن نام جنون صميمانه بگذارم.

تا قبل از اشغال چکسلواکی میشد فکر کرد که بعضی از حرف هايش برحق است.
ولی از لحظه ای که تجاوز به حقوق ديگران آغاز شد ديگر چنين تصوری ممکن نبود. تا
آنجا که من شاهد بودم  مسئلهٌ رنانی ۵ Rhénanie فرانسويان را آشفته نکرد، و در مورد
 آنشلوس ۶ Anschluss هم بايد اقرار کرد که جوانان اطريشی با اين فکر مخالفت نداشتند.
 اما همانطور که میدانيم هيتلر به اين حد اکتفا نکرد.

در آن طرف آلپ، موسولينی در لباس بازيگری ماهر عرض اندام میکرد، بالکن
 قویرینل کيرينال ۷ Quirinal را به عنوان صحنهٌ تئاتر به کار میگرفت، از چپ به راست و از راست
به چپ میرفت، خودش را در سايهٌ اطاق پنهان میکرد و باز نمايان میشد تا جمله ای زيبا
 و نمايشی نثار تماشاچيان کند، از نوع اين جمله ای که در ذهن من مانده است: «ما به دنيا
يک شاخهٌ زيتون هديه میکنيم. اما دنيا بداند که اين شاخه از جنگلی چيده شده که در آن
هشت ميليون سرنيزه روئيده است!  »

 وقتی جنگ آغاز شد من در ژوان له پن Juan-les-Pins بودم. در آن منطقه درخت
زيتون بيشتر است تا سرنيزه، معهذا میتوانم فکر آندره ژيد را که حدود يک سال قبل از
: اين واقعه در دفتر خاطراتش ثبت شده است، ازآن آنروز خود بدانم  «امروز، از لحظهٌ سر
زدن آفتاب، از فکر ابر انبوه و سياهی که به طرزی دهشتناک بر اروپا، بل بر سراسر
جهان، بال گسترده نگرانی و اضطراب بر من چيره شده است... اين خطر به گمان من
چنان نزديک است که برای نديدن و خوشبين ماندن بايد کور بود. » 

مدتها بود که آيندهٌ دنيا فکر مرا به خود مشغول کرده بود. برای شرکت در
جنگ جمهوريخواهان اسپانيا عليه فرانکو داوطلب شده بودم.
نه آنقدر به دليل همدلی و همفکری با ديد جمهوريخواهان (که  نامشان « جبههٌ خلقی »
 Frente Popular بود) بلکه به اين خاطر که در اين ماجرا به وضوح
قانونشکنی شده بود و من قانونگرا نمیتوانستم بپذيرم که آدمی چون فرانکو بگويد :
«من به اين دليل که دلم میخواهد قوانين را زير پا میگذارم»
و در نتيجه نه فقط رياست کند بلکه خود را منشاء و سرچشمهٌ حق و قانون هم بداند.

لازم است که يک نکته را در اينجا روشن کنم: من هرگز در«  بريگادهای بين المللی» 
نام نويسی نکردم. پس از کودتای فرانکو سازمانهای مختلف به جمع آوری اعانه،
پخش اعلاميه، برپا کردن تجمعات و تظاهرات به نفع جمهوريخواهان و عليه فرانکو کمر
بستند و من به اين جماعت پيوستم. در اين فعاليتها بارها هم دچار گرفتاری و دردسر شدم
ولی در اينجا فرصت پرداختن به اين جزئيات نيست.

به اين ترتيب ما درگير انفجاری شديم که در پايانش، دنيا نمیتوانست چون گذشته
باشد. من دانشجويی در ميان ديگر دانشجويان بودم. به اندازهٌ کافی با اروپا و به خصوص
فرانسه آشنا و مأنوس بودم تا هيجانات جوانان هم سن خود را درک کنم. و آنچه من احساس
کردم اينست که در آغاز بسياری از جوانان فرانسوی با هيتلر همدلی داشتند.

 اين حقيقتی است که بسياری مايل به بازگو کردنش نيستند. فاشيسم جوانها را کم و بيش جذب کرده بود
و آنها نمیتوانستند فجايعی را که اين مسلک فکری در پی داشت مجسم کنند و در نتيجه
 بسياری در گروه « صليب آتشين » Croix de feu يا « اکسيون فرانسز » Action française
يا ديگر دسته های مشابه عضو شدند. تندروی، جوهر جوانی است. هر کدام از ما نيرويی دارد
که بايد به طريقی به مصرف برساند. جنگ ديدگاهها را عوض کرد و شکست آلمان اين
تغيير و تحول را تسريع نمود و موفقيت شوروی سبب تمايل بسياری از فرانسويان به
کمونيسم شد.
چون نمیتوان به طرف فاشيسم رفت، پس بايد به کمونيسم رو آورد. فعل و انفعال
ذهن بشری چنين است. عده ای امروز میگويند که جنگ، پاد زهر تروريسم است. اين گفته
به نظر ترسناک میرسد، ولی متأسفانه خالی از حقيقت نيست.
من از جمله کسانی بودم که در مجموع حد تعادل را حفظ میکردند، ولی بیشک
افراط و زياده رویهای خاص خود را داشتم. من عقيده دارم – و اين نظر يک خارجی
آشنای با فرانسه است – که اگر برای فهم نحوهٌ رفتار جوانان کوششی به عمل میآمد، شايد
میشد به نتيجه ای رسيد. بعضی مسائل از آغاز غيرمنطقی می نمود، مثلاً معاهدهٌ ورسای که
طبق آن آلمان نه فقط ۸۸ هزار کيلومتر مربع از خاک و ۸ ميليون از جمعيت مستعمراتش
 را از دست میداد، بلکه اختيار معادن سار Sarre  را هم به فرانسه واگذار میکرد که
 موجبات اشغال رنانی را فراهم آورد.۸
در سال ۱۹۳۳ هيتلر از نظر جامعهٌ بين المللی قابل تحمل بود. به علاوه نزد مردم
خودش حرمت فوقالعاده داشت. تحت راهنمائی و شبانی او اقتصاد دانانش موفق شدند
بيکاری را ريشه کن کنند و مهندسين اش توانستند برای نخستين بار شاهراه هايی را بسازند
که تازه امروز برای همه عادی شده است.
در قضاوتی که پس از واقعه از هيتلر میشود، مسلک ضد يهود او نقش عمدهای را بر عهده دارد.
 قبل از آغاز سياست « راه حل نهايی »۹ ، نظرات هيتلر  فقط ادامهٌ پديدهای سنتی به گمان میآمد.
من تصور میکنم نوعی نژادپرستی خاص در يهوديان وجود دارد که مختص به آن
قوم است و از جای ديگر و گروهی ديگر بر نمی خيزد. در ميان مردم سواحل مديترانه و
قوم لاتين فقط يهوديان اند که خود را قوم برگزيده میدانند، اين فکری يهودی است. اين
 مردمی که به قول دوگل « به خود مطمئنند و سلطه جو»،  قرنها ستم ديده اند ولی با سودای
بزرگی زندگی کرده اند. پادشاهان فرانسه و انگلستان و پروس يکسان به اين قوم محتاج
بوده اند ولی مردم اين ممالک نسبت به آنها حسادت ورزيده اند.
در تمام کشورهای اروپائی يهوديان اقليتهای بسيار همبسته ای را تشکيل میداده اند
و اجباراً در سراسر دنيا به کمک يکديگر میشتافته اند. از اين رو سخت کارآمد شده اند و از
کمترين کوشش بيشترين بهره را میگيرند. و معمولاً در هر جامعه ای که زندگی میکنند
بيشتر حسرت مردم را بر میانگيزند تا نفرت آنها را.

 دربارهٌ تغيير مذهب برگسون H. Bergson ۱۰  در اواخر عمرش، زياد حرف زده اند.
اما از آنچه او در اين باره، و به عنوان توصيه، به اطرافيانش گفته کمتر صحبت در ميان
است . گفتهٌ او را از حافظه نقل میکنم: «من پس از تفکر بسيار کيش کاتوليک را شکوفائی
منطقی و تکامل يهوديت يافته ام. اگر در پهنهٌ افق موج ضد يهودی را که بر جهان بادبان
خواهد افراشت، نمیديدم تغيير مذهب میدادم. يکی از دلائل به وجود آمدن اين موج وجود
بعضی از يهوديان عاری از هر گونه اخلاق است... من مايلم که در بستر مرگ يک کشيش
کاتوليک برايم طلب آمرزش کند. اگر اسقف اعظم پاريس اين تقاضا را نپذيرفت آن وقت به
سراغ خاخام بزرگ برويد بدون آنکه نظرات مرا از او پنهان داريد. »
در سوم سپتامبر ۱۹۳۹ ، بريتانيای کبير و فرانسه به آلمان، که به اندازهٌ کافی بهانه
به دست اين دو داده بود، اعلان جنگ دادند. من تصميمم را گرفته بودم – میدانستم که
نمیتوانم خارج اين ماجرا بمانم و همه چيز نشانگر راهی بود که میبايست دنبال کنم: می-
خواستم به عنوان داوطلب وارد ارتش فرانسه شوم. برای اين کار به نيس رفتم. در آنجا از
همه جواب سربالا شنيدم. میگفتند: «شما که ساکن پاريسيد در همانجا هم اقدام کنيد! »
حيرتآور بود، با کسی که حاضر بود جانش را برای اين ملک بدهد چنين رفتار میکردند!
ولی من چون به نظم و قاعده پايبندم به پاريس برگشتم و در آنجا به تمام وسائل متوسل شدم،
تا بالأخره روزی از طرف دفاتر نظامی جواب آمد که: « در لژيون خارجی اسم نويسی کنيد.»

اين جواب برای من قابل قبول نبود. بيش از يک سال بود که همسر فرانسوی
داشتم، پنجمين سالی بود که در فرانسه به سر میبردم. فارغ التحصيل دانشگاههای فرانسوی
بودم. بنابراين به خودم حق میدادم دوشادوش فرانسويان بجنگم.
گرچه در نهايت امر مسئولين به استدلال من عنايت کردند؛ ولی ماهها بلاتکليف
بودم تا بالأخره برای آزمايش طبی احضار شدم. در آن زمان ۲۶ سال داشتم. ورزشکار هم
بودم، پزشک مرا برای خدمت مناسب تشخيص داد.

 فاصلهٌ اعلان جنگ تا ماه مه ۱۹۴۰ را در تاريخ « جنگ قلابی » خوانده اند. حقيقتاً هم
جنگی قلابی بود. من ناگزير شدم برای رفتن به اورلئان و پيوستن به هنگ سیام توپخانه تا
ماه مارس صبر کنم. از آنجا که داوطلب بودم حق داشتم رسته ام را خود انتخاب کنم. خاطرم
هست که در ابتدا به واحد توپخانهٌ نود و هشتم و بعد به واحد توپخانهٌ نود و نهم منتقل شدم.
برای تمرين به دهکده ای کوچک در نزديکی آسيابی کهنه در روستايی دور افتاده رفتيم.
تمرينها به سبک همان زمان بود – بس پياده راهمان می بردند تنها آرزومان اين بود که
پوتينهای سنگين را در آوريم و پای برهنه به راه ادامه دهيم.
توپخانهٌ ما ظاهراً « مکانيزه » بود. در زمان عقبنشينی، به دستور سروان – که او
هم بیشک از دستور فرمانده هنگ اطاعت میکرد – ناگزير شديم سه اتومبيل را، که ديگر
از حيز انتفاع افتاده بود، بسوزانيم. هر سه مدل های سال ۱۹۱۵ و مربوط به جنگ وردن
۱۱Verdun بود – يعنی نزديک سی سال از عمرشان میرفت. ادارهٌ تسليحات رسمش نبود
که هيچ وسيلهٌ نقليه ای را، از کار افتاده اعلام کند. البته هنگ ما هنگ نخبگان به شمار
نمیآمد، ولی هنگ نخبگان هم وضعی چندان بهتر نداشت. وسائل ما را با تجهيزات آلمانی
و يا جنگ افزار آمريکايی نمیشد قياس نمود.

 وقتی منظم شديم ما را به عنوان قوای پوششی به پشت خط « ماژينو »۱۲ فرستادند.
من دورهٌ تعليمات افسری را به پايان نرسانده بودم، بلافاصله رانندگی به عهدهٌ من گذاشته
شد و قرار شد بعد به من درجه داده شود – در هر حال درجه اهميتی نداشت.
ما حدود يک ماه در حال توقف موقت بوديم و کمترين فعاليتی نداشتيم و در
بلاتکليفی کلافه کننده‌ای به سر میبرديم. در طرف راستمان خط ماژينو قرار داشت و در
 سمت چپمان ارتش ژنرال هونتزيگر ۱۳Huntziger مستقر بود. فقط صحبت حمله و نفوذی
که بر و در صف دشمن خواهيم کرد در ميان بود. روزی هم خبر شديم که در جبهه ای
درست در انتهای ديگر فرانسه وارد عمليات خواهيم شد: ايتاليا هم در اين زمان به فرانسه
اعلان جنگ داده بود.

برای اين کار هم دير بود، واحدهای زرهی هيتلر جبهه را شکافته بود. ديگر حد و
مرز ميان عقبنشينی استراتژيکی و گريز، مشخص و روشن نبود. من هنوز نمیدانم به
برکت چه معجزه ای توانستيم از چنگ آلمانها فرار کنيم. شب در جنگل انبوه و تيره ای
توسط يک واحد دشمن محاصره شده بوديم و خود را به دام افتاده تصور میکرديم، ولی از
عجايب اين که سحرگاه که برخاستيم ديگر کسی در اطراف ما نبود. واحد ما را بی اهميت
تلقی کرده بودند؟ و يا کار مهمتری از پرداختن به ما داشتند؟ دليل هر چه بود نمیدانم.
دوگل در خاطرات جنگش با اشاره به يک لشکر فرانسوی مینويسد: بعد از آنکه افراد
 لشکر خلع سلاح شدند به آنها گفته شد: «شما هم مثل بقيه به طرف جنوب راه بيافتيد،
ما  فرصت اسير گرفتن نداريم.» شايد وضع ما هم مشابه آن لشکر بوده است، منتهی با اين
تفاوت که حوصلهٌ قوای دشمن در مورد ما حتی تنگتر هم بوده است چون فرصت گفت و
شنود هم پيش نيامد.

به کلرمون فران Clermont-Ferrand که رسيديم راه را به سمت غرب کج کرديم تا حوالی
 کارکاسون Carcassonne رفتيم و بالأخره سر از شبکهٌ  گار لان مزان Lannemezan
 در آورديم. يکی از خطوط آهنی که از اين گار منشعب میشد ما را در تری سوربائيز
Trisur-Baïse در منطقهٌ پيره نه Pyrénée پياده کرد. از اين دورتر نمیشد رفت –
آن طرف اسپانيا بود.

تا عقد پيمان صلح و ترسيم خط تقسيم بين فرانسهٌ آزاد و فرانسهٌ اشغالی، در آن
دهکده مانديم. دو ماه تمام، دو ماه پرملال، فقط به سير و سياحت پرداختيم. بارها به ذهنم
رسيد که از مرز بگذرم و جنگ را در جای ديگری ادامه دهم، ولی فکر میکنم که عميقاً
آمادهٌ اين کار نبودم.
در هر حال يک مسئله مسلم است و آن اينکه من حتی برای يک لحظه هم در مورد
شکست آلمان ترديد به خود راه ندادم. همه در آن زمان با تمسخر گفتهٌ پل رنو 
P.Raynaud را نقل میکردند.  رنو گفته بود: « ما پيروز خواهيم شد، چون قویتريم »   ديديم که حق با او بود و اين مطلب بعدها بر همه روشن شد.
اولين آشنايی من با زندان در فرانسه ودر لباس نظام صورت گرفت. با رفيقی دست به يقه شدم
 که روحيهٌ خود را باخته بود و اشغال دائمی فرانسه و انگلستان را به دست هيتلر مسلم میدانست.
اعتقاد من درست خلاف او بود. هر کدام ما به پانزده روز بازداشت محکوم شديم.


دریافت فایل پی‌ دی اف تمام کتاب








۱ اشاره به شورش داشجويان درما مه 1968 است.



همراه ديگر انشعابيون کمونيست از

تور » 1964 ). اين کارگر معدن از سال 1920 (کنگره - -2 موريس تورز ( 1900



جدا شد و در سال

1930 به دبيرکلی حزب کمونيست فرانسه رسيد. تورز در زمان جنگ « واحد فرانسوی بينالملل کارگری »



دوم جهانی از جبهه گريخت و به روسيه پناه برد

. وی پس از آزادی فرانسه از قيد اشغالگران بخشوده شد، به نمايندگی مجلس



انتخاب شد و مدتی نيز وزير خدمات عمومی و معاون نخستوزير بود

.



-

3 نام روزنامهٌ ارگان حزب نازی آلمان.



1945

) داده بودند. - -4 دوچه به معنای راهنماست و لقبی است که مردم ايتاليا به موسولينی ( 1883



-

5 رنانی منطقهای است در آلمان که در دو طرف رود رن قرار دارد و در تاريخ اين کشور دارای اهميت بسزائی است.



اين منطقه از قديم مورد نزاع بين آلمان و فرانسه بوده است

. فرانسه پس از پايان جنگ جهانی اول سعی کرد به بهانهٌ قرارداد



ورسای و به تعويق افتادن پرداخت غرامات جنگی آلمان، اين منطقه را به خاک خود ملحق سازد، اما موفق نشد و در سال

1925



اين منطقه را طبق قرارداد لوکارنو تخليه کرد

. هيتلر در سال 1936 معاهدهٌ بين فرانسه و روسيه را دستاويز قرار داد و نيروهای



آلمان را وارد اين منطقه کرد و قراردادهای ورسای و لوکارنو را به اين ترتيب زير پا گذاشت

. رنانی از قرن نوزدهم به بعد



ثروتمندترين ناحيهٌ آلمان به شمار میرود

.



-

6 آنشلوس به معنای اتحاد و همبستگی است. الحاق اطريش به آلمان در 15 مارس 1938 اعلام شد اما انگلستان و فرانسه



به دلايل اقتصادی از وحدت اين دو کشور جلوگيری کردند

. آلمانيها پس از قرار دادن شس اينکوآرت، در رأس دولت اطريش،



اطريش را اشغال کردند و در رفراندومی که در

10 آوريل ترتيب داده شد، مردم اطريش با اکثريت 99.73 % موافقت خود را با



الحاق به آلمان ابراز داشتند

.



-

7 کيرينال نام قصری است که در قرن شانزدهم بنا شده است و تا 1870 اقامتگاه تابستانی پاپ محسوب میشد ولی از آن



تاريخ اقامتگاه پادشاه ايتاليا شد و اکنون کاخ رياست جمهوری است






بدون معاهدهٌ ورسای، هيتلری وجود نمیداشت » :« نورنبرگ » در روزنامه G. M. Gilbert -8 ژ. ام. ژيلبر

mandag 1. august 2011

در آستانه بیستمین سالگرد جان باختن "شاگرد مکتب مصدق" / خاطرات دکتر شاپور بختیار، بخش دوم: "من در کوهستانی سرسخت به دنيا آمده ام"



نام خانوادگی من نام منطقه ای از ايران باستان نيز هست، منطقه ای کوهستانی و
سرسخت که بر دامنهٌ کوههای زاگرس در جنوب غربی کشور گسترده شده است. چنان دور
از دسترس است که حتی از هجوم اسکندر مقدونی نيز در امان ماند. اسکندر برای رفتن به
هندوستان ترجيح داد تمام اين رشته کوهها را دور بزند ولی نيروهايش را در آن منطقه به
مخاطره نياندازد. در آن زمان هم منطقه به نام ايل بختياری، که افرادش ساکنين محل را
تشکيل میدادند، خوانده میشد. بختياریها از نژاد لرند و تعدادشان حدوداً به يک ميليون و
نيم میرسد و يکی از پيشرفته ترين قبايل ايران را تشکيل میدهند.
خاندان من يکی از قديمیترين تيره های بختياری است. هفتصد سال پيش سعدی،
شاعر بزرگ ايران، در باب پنجم بوستان در حکايتی که با بيت: بلند اختری نام او بختيار/
قوی دستگه بود و سرمايه دار آغاز میشود؛ به ايل ما اشاره دارد.
من در آنجا ميان دو کوه کلار و سبزه کوه، که هر کدام بيش از چهار هزار متر
ارتفاع دارد، در دامان طبيعتی که بر آدمی چيره است، زير برف و باران و باد به دنيا آمده-
ام. آب و هوای آنجا آب و هوای صحرايی است. در آنجا آدمی سينه به سينهٌ آسمان است و
هنگام شب سنگينی ستاره ها را بر پلک چشمهای خود حس میکند.


ما از چهار قرن پيش فرمان و عنوان افتخاری حکمرانی استان را داريم. نياکان من
همراه نادر شاه که در سنه ۱۷۳۶ ميلادی – يعنی پس از شکست دادن ترکان در همدان و
بيرون راندن سلسله افغانيان – بر تخت سلطنت نشست، جنگيده اند. ولتر ۱ از نادرشاه با لحنی
درشت و ناملايم سخن گفته است و بايد تصديق کرد که اين پادشاه در اواخر سلطنتش با
خودکامگی و خشونت حکمروايی کرد.
کلمه - « بختيار » نشان از بلندی ستاره بخت دارد و ياری اقبال.
اجداد من با پيروزی های مکرر در افغانستان و هندوستان، با مسما بودن اين نام را به محک تجربه زدند. در
اين هر دو کشور، هنوز عده ای با نام بختيار زندگی میکنند، همه خويشان بسيار دور منند
که در ممالکی که بر آن فاتح شده بودند خانه گزيدند. به عنوان مثال و محض نمونه، من و
وکيل مدافع زبردست علی بوتو، رئيس جمهور سابق پاکستان، هر دو از يک ريشه ايم.

اصل و نسب من بدون هيچ ترديد ايلياتی و فئودالی است. سرزمين ما تا همين
اواخر از سلطه دولت مرکزی نيز به دور بود و خانوادهٌ ما تا زمان تدوين قانون اساسی
۱۹۰۶ ، بدون وقفه در سطح محلی صاحب نفوذ و قدرت بود و از مشروطيت به بعد، در
سطح مملکتی به قدرت و نفوذ رسيد.
در زمان پادشاهی سلسله قاجار (از ۱۷۹۴ تا ۱۹۲۵ )، رسوم فئودالی با قاطعيت
رعايت و اجرا میشد. جد بزرگ من، در صدد توسعه قلمرو ايلش بر آمد که در زمان او
نسبت به گذشته محدودتر شده بود. وی از دو سو به اين کار پرداخت؛ يکی از طرف شمال
شرقی به سمت شهر اصفهان و ديگر از طريق جنوب غربی در جهت اهواز.
ولی او در عين توسعهٌ ميراث گذشته در فکر گشودن راه آينده نيز بود، به سوی
دنيای خارج. برای آن عصر فکری بکر به سر داشت – و آن برقراری تماس با اروپائيانی
بود که به ايران میآمدند. اين موضوع مصادف است با زمان سفارت کنت دو گوبينو ۲ از
طرف کشور فرانسه در تهران.
 
گوبينو، نويسندهٌ مشهور « رساله ای درباره نابرابریهای نژادهای بشری » طی اين  مأموريت، در حقيقت
به قلب موضوع رساله اش پا گذاشته بود، زيرا ايران يعنی «سرزمين آريائيان». ايران، در آغاز قرن، تحت فشار دو نيرو بود: روسها در شمال که میکوشيدند به توسعه طلبیهای پتر کبير، به منظور رسيدن به آبهای گرم صورت عمل بخشند، (چنانکه
ملاحظه میکنيد اين مسئله تازه نيست بلکه سابقهٌ طولانی تاريخی دارد)، و انگليسیها در
جنوب که میخواستند با تمام قوا نفوذ خود را بر شاهراه شبه قارهٌ هندوستان حفظ کنند. به
اين نيات، حرص دستيافتن به نفت و ديگر ثروتهای ايران هم افزوده شد و روز به روز
شدت گرفت. پدر بزرگ من، صمصامالسطنه که دو بار به مقام نخستوزيری رسيد، در
دفاع از منافع ايران در مقابل توسعه طلبی اين قدرتها نقشی اساسی ايفا کرد. ولی برای
من اشاره به اين نکته و خاطره عزيز است که صمصام، بار اول برای دفاع از قانون
اساسی از حصار کوهپايه هايش خارج شد.

اجرای مفاد قانون مشروطيت که در سال ۱۹۰۶ ، به امضای مظفرالدين شاه رسيد
موجب اغتشاشهای قابل ملاحظهای در کشور شده بود. همزمان با آزاديخواهان شمال، که
برای حفظ و حراست شکل جديد حکومت مسلح میشدند، صمصام نيز قشونی آماده کرد و
به طرف اصفهان به راه افتاد و اين شهر را تصرف نمود. محمدعلی شاه، پسر مظفرالدين
شاه، با اينکه خود نيز متن فرمان مشروطيت را امضا کرده بود، حاضر به اجرای آن نشد،
در نتيجه مبارزان شمال و جنوب به تهران ريختند و پايتخت را فتح کردند.

دولت موقتی که پس ازخلع محمد علی شاه تشکيل شد، توسط دو نفر اداره میشد –
يکی از آن دو، سردار اسعد بختياری، عموی مادر من بود. صمصامالسطنه بار اول در
را ما « کاپيتولاسيون » سال ۱۹۱۲ ، و بعد در سال ۱۹۱۸ به نخستوزيری منصوب شد. ابطال
به او مديونيم. طبق قانون کاپيتولاسيون قضاوت درباره هر اختلاف و دعوايی که بين يک
ايرانی و يکی از اتباع خارجی در میگرفت بر عهده کنسولگری بيگانه بود. لغو اين قانون،
عملی انقلابی به شمار میرفت. گر چه پانزده سال پس از اقدام صمصام السلطنه باز هم به
اين قانون استناد شد، اما در هر حال با اين عمل او قدمی اساسی در راه اثبات استقلال ملی
ايران برداشته شد.
در تمام اين دوران، ايران شاهد تغيير و تحولی عمده بود: جامعه فئودالی کشور
جای خود را به جامعهای نوين و شهرنشين میداد و خانوادهٌ من در اين تغيير و تحول سهيم بود.
يادآوری اين خاطره هم برای من شيرين است که وقتی پادشاه جوان، احمد شاه
قاجار، صمصام را از سمت نخستوزيری معزول کرد، با آنکه وزرای جديد نيز تعيين
شدند، پدر بزرگ من حاضر نشد از مقام خود کناره گيری کند. کابينهٌ او در اقليت قرار
نگرفته بود و بر طبق قانون اساسی، پادشاه نمیتوانست او را از کار برکنار سازد.
صمصام فقط به دليل درخواست صريح احمد شاه، آن هم بعد از دفاع کردن از اين اصل،
حاضر شد دولت را ترک گويد.

در هر صورت احمد شاه پادشاهی حقيقتاً دمکرات و آزاده و پايبند حفظ استقلال کشورش بود
زمانی که به بريتانيا دعوت شد و از طرف دولت ژرژ پنجم تحت فشار قرارگرفت تا مجلس را
وادار به تصويب معاهدهای نمايد که بر طبق آن ايران تحتالحمايه انگلستان میشد، پادشاه ايران
اين پاسخ زيبا را به وزير خارجه انگلستان داد:« من ترجيح میدهم که در سوئيس سبزیفروشی کنم
ولی قانون اساسی را زير پا نگذارم.»  آن عهدنامه نه هيچگاه تصويب شد و نه هرگز به اجرا در آمد

پدرم نيز در حدود سن ۲۶ سالگی عليه حکومت خودکامه محمدعلی شاه و برای
حفظ سلطنت مشروطه به پا خاست. پدر، هم مرد رزم بود و هم اهل تفکر. خود فرصت و
امکان درس خواندن در اروپا را نيافته بود و کمبود تحصيلات منظم را با خواندن بيش از
حد جبران میکرد. يکی از قديمیترين خاطرات کودکی من که به ۵۵ سال قبل باز میگردد،
تصوير کتابخانه ای است که پدرم در آن بدون وقفه سر به ميان کتابهايش برده است. اين
صاحب تيول، اين فئودال سنتی، به کتاب عشق میورزيد. زبان ادبی و محاورهٌ عرب و
انگليسی و طبعاً فارسی را خوب میدانست. کتابهای همين کتابخانه را در روزهای اول فتنهٌ خمينی
  « انقلابيون اسلامی »
در استخر ريختند
من در هفت سالگی مادرم را، که به بيماری قابل درمانی مبتلا شده بود ولی
مداوايش را در آن زمان نمیدانستند، از دست دادم. از او خاطراتی بسيار روشن و زنده
دارم و هر چه بيشتر پا به سن میگذارم تصويرش آشکارتر در ذهنم شکل میگيرد. بيش از
همهٌ نزديکانم، حتی بيش از فرزندانم، اشتياق ديدار دوباره با او را دارم.
در دهکدهٌ ما مدرسه نبود، و من با کمک معلم سر خانه حروف الفبا و چهار عمل
اصلی و خواندن و نوشتن فارسی را آموختم. بعد مرا به شهر عمدهٌ منطقه، يعنی شهر کرد،
فرستادند. شهر کرد شهرکی است واقع در صد و بيست کيلومتری اصفهان. کتابهايی که
در کودکی مرا احاطه کرده بود، بر من اثری عميق داشت.

من قدرت حافظه ام را به پدرم مديونم. اسب سواری را دوست داشتم و پدر در صورتی به من
 اجازهٌ سواری میداد که هر روز برايش سی بيت، يعنی شصت مصراع، شعر از بر بخوانم. آنچه من
از ادب فارسی میدانم به همان دوران باز میگردد، چون از آن پس ادامه تحصيلات من در خارج صورت
گرفت. هنوز، يعنی در زمان نوشتن اين سطور، هم حدود ده هزار بيت شعر فارسی از
حفظ دارم.

در سال ۱۹۲۶ که من يازده ساله بودم، برای تحصيلات دبيرستانی به اصفهان رفتم. زمان اين سفر
 مصادف است با دگرگونیهای عمدهای در تاريخ ايران. در اکتبر سال قبل از
آن، سلسلهٌ قاجاريه برچيده شده بود. آغاز اين مسئله به چند سال پيش از پايان واقعه باز می-
گردد.

لنين هوشمندانه قروضی را که ايران به روسيه تزاری داشت بخشود و در عوض
امضای قرارداد دوستانه ای را پيشنهاد کرد که انگلستان به ديده سوءظن به آن مینگريست.
حساسترين مادهٌ اين قرارداد کم و بيش به شکل زير تنظيم يافته بود:
(ايران میپذيرفت که)
در صورت حمله يا تهديد عليه خاک يا دولت ايران و يا »
عليه خاک يا دولت روسيه، سپاه شوروی در ايران مداخله کند. معذالک دولت شوروی
متعهد میشود که به محض برطرف شدن خطر، نيروهای خود را از خاک ايران خارج
.« سازد
نامه ای الحاقی هم وجود داشت که توضيح میداد، از آنجا که قوای انگليس ايران را
ترک کرده است، اين ماده فقط محض خالی نبودن عريضه آمده است. با اين حال نفس
امضای قرارداد، روابط روسيه شوروی را با ايران روابطی ممتاز و متمايز میساخت.

استالين تنها کسی بود که در کميتهٌ مرکزی با بستن اين قرارداد مخالفت کرد – نظر او اين
بود که نمیبايست تعهداتی را پذيرفت که منافعی آنی دارد ولی اجرای طرح پيشروی به
طرف آبهای گرم را به تعويق میاندازد. انگليسها در اين فکر بودند که آدمی مقتدر را بر تخت سلطنت
ايران بنشانند که خود بتوانند با او کنار آيند.
برای انگليسها پذيرفتن اين که نفوذشان مداوماً در گرو توافق با رؤسای قبائل
باشد، مشکل بود. سرهنگی اهل بريتانيا، که در خاورميانه به مأموريت آمده بود، با فرمانده
قزاقان ايران آشنا شد و او را به دولت متبوع خود به عنوان منجی و راه حل مسئله معرفی
کرد. اين شخص که نامش رضا خان بود به تدريج نردبام ترقی را پيمود. زمانی که به
وزارت جنگ منصوب گرديد، ندای جمهوری خواهی سر داد، و وقتی زمان آن رسيد که
      تاج بر سر بگذارد، چنان تعارف و تکلف نشان داد که گويی فقط به ضرب
 استدعای عاجزانه» مقام پادشاهی را خواهد پذيرفت 

در هر حال بالأخره پايه گذار سلسله پهلوی شد و نام رضا شاه به خود گرفت. در آن
هنگام من به سنی رسيده بودم که وقايعی از اين مقوله توجهم را جلب کند و بفهمم که
اطرافيان من درباره پادشاه جديد چه فکر میکنند.
رضا شاه مردی عامی بود که حتی نوشتن را درست نمیدانست. در عوض صاحب
صفات ديگری بود: بردباری خاص، پايداری خاص و خويشتنداری خاص داشت. قادر بود
که طرحها و افکارش را سالها از همگان پنهان دارد.

پدرم معتقد بود که او دو عيب اساسی دارد. اولی علیرغم هوش ذاتی و غيرقابل
انکارش جهل او بود: رضا شاه نمیتوانست نقشه جغرافيايی را بخواند، حتی نمیتوانست به
طور دقيق موقع جغرافيايی کشور انگلستان را مجسم کند، و طبيعی است که نادانیهايی از
اين قبيل برای رهبری کشوری که با آن قدرت عظيم بحری بستگیهای متعدد داشت،
مشکلات فراوان ايجاد میکرد. عيب دوم او حرصش به اندوختن مال و ثروت بود. من اين
دو نکته را مکرر از پدرم شنيده بودم و قضاوتش را درست میدانم.
عشق به قدرت سبب شد که رضا شاه با مجلس و با متنفذان در افتد. در نتيجه
آزادیها را ابتدا محدود کرد و بعد به کلی از ميان برداشت.

از مرحله دور افتادم، قصدم پرداختن به همهٌ اين جزئيات نبود. در اصفهان وظيفهٌ
من گذراندن دوره متوسطه بود تا برای سفر به خارج آماده شوم. در آن دوران، خانواده های
ايران فرزندان خود را برای تحصيل به سوئيس، بريتانيای کبير و يا فرانسه میفرستادند.
هنوز صحبت از آمريکا در ميان نبود. من در ابتدا به بيروت و به مدرسه فرانسوی آنجا،
که تحت نظارت گروهی لائيک اداره میشد، رفتم. ناگزير بودم که در آن واحد، هم خود را
برای گذراندن امتحانات مدرسه آماده کنم و هم عربی بياموزم.

فرصت کافی نبود که بتوانم آن زبان را چنانکه بايد و شايد فرا گيرم. تا حدی عربی
را حرف میزنم و قرآن را میشناسم و نه بيش. در مدرسه به عنوان زبان دوم، آلمانی را
انتخاب کردم که در برنامهٌ درسی به زبان فرانسه افزوده شد.
تحصيلات متوسطه را با ديپلم رياضی به پايان رساندم. احساس غرور میکردم
زيرا برای يک نفر خارجی، موفقيت در اين امتحانات نوعی پيروزی به شمار میآمد. با
اين که در بيروت بسيار کم از مدرسه خارج میشدم و انضباطی آهنين برای کارم داشتم،
لبنان آن سالهای خوش را هم شناختم – آن مملکت زيبا و آرام را که در آن همزيستی ميان
فرقه های مختلف مذاهب ممکن بود. حوادث اين سالهای اخير دل مرا از غم میفشرد،
تصاوير بيروت ويران شده و جنگهای خيابانی ۳، در ذهنم بهشت گمشده ای را مجسم می-
سازد. به خاطر دارم که در آنجا توانسته‌ام در يک روز واحد هم اسکی بکنم و هم شنا –
کاری که به برکت نزديکی کوه و ساحل در آن ملک به سهولت ميسر بود. من طول آن
کوهها را، از مرز ترکيه تا سرحد فلسطين، پياده پيموده ام. آن چهار سال کار شديد و توأم با
رؤيا در خاطرات جوانی من نقش بسته است.


دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب





1778

-1694 ) نويسنده و يکی از مهمترين فلاسفه عصر روشنگری است. به دليل عقايدش چندين بار ) Voltaire 1 ولتر




ناگزير به ترک فرانسه شد

. کارهايش مورد توجه طبقه آزاديخواه و ضدمذهبيون فرانسه بوده است. (تمامی پانويسها از مترجم




مشخص شده باشد

.) « نگارنده » است مگر با کلمهٌ




1882

-1816 ) نويسنده و ديپلمات فرانسوی طی مأموريتهايش ) Comte de Gobineau 2 کنت ژوزف آرتور دو گوبينو




رسالهٌ نابرابری نژادهای

» : در ايران و برزيل و يونان کتب زيادی به رشته تحرير در آورد که يکی از معروفترين آنها




است

. گوبينو در اين اثر کوشيده است به نظريهٌ برتری نژاد نورديک و ژرمنيک پايه و اساس عينی بخشد. اين کتاب در « انسان




فاصلهٌ سالهای

1853 تا 1855 نوشته شده است.




3

اشاره است به حوادث ژوئن 1982 ، يعنی حملهٌ اسرائيل به لبنان. (نگارنده)