fredag 5. august 2011

به مناسبت بیستمین سالگرد جان باختن دکتر شاپور بختیار: "درس مقاومت" (خاطرات شاپور بختیار)



مرور اين خاطرات نمیبايست اين تصور را ايجاد کند که از ايران و مسائل امروزی اش به دور افتاده ايم. چون داشتن چنين تصوری به اين معناست که در جغرافيای سياسی جهان به وجود سيستمهای بسته معتقديم، به وجود دنياهای موازی که با يکديگر درهيچ نقطه ای تلاقی ندارند. ايران در انتهای جهان نيست. مارکوپولو در سفرنامه اش، کتاب« عجايب »، برای هم عصران خود از آداب و رسوم غريب کشوری بيگانه در آخر دنيا سخن میگويد که رنگی از سرزمين افسانه ای تاتارها دارد. ولی در اين عصر دنيا ديگر ابتدا و انتهايی ندارد. سرنوشت کشوری که من از آن برخاسته ام با سرنوشت ملل غرب مرتبط است و خود من، هم در جوانی با فرهنگ فرانسه پرورده شده ام و هم به خاطر مملکتی که مرا در خود پذيرفت، جنگيده ام


وقتی در سال ۱۹۴۶ به ايران بازگشتم، محمد رضا شاه مرا در کاخ اختصاصی اش به حضور پذيرفت. شرفيابی، چنانکه ديديم، تا مدتهای مديد ديگر تکرار نشد. هنوز تصوير او در ميان کتابخانه اش، در حالی که به ميزی بزرگ تکيه دارد، در ذهنم زنده است: - شما اين سال‌ها در فرانسه چه رشته ای میخوانديد؟ توضيح دادم که چه کرده ام و چه مدارکی با خود دارم. - شنيده ام که در ارتش فرانسه هم جنگيده ايد؟ - بله اعليحضرت. فرانسه کشوری است که به من وسعت مشرب داده است. وقتی شعلهٌ جنگ در آن کشور زبانه کشيد طبيعی بود که من به خاموش کردن آتش کمک کنم – کاری که هر کسی به هنگام آتش سوزی خانهٌ همسايه اش میکند. و بعد اضافه کرد: « کاملاً، کاملاً » : شاه چند بار حرف مرا تأئيد کرد - ايران مشکلات فراوان دارد. شما میتوانيد به مملکت خدمت کنيد، هم با تحصيلاتی که داريد و هم چون مرد مبارزی هستيد. بخت بد چنين میخواست که من عليه سياست او به مبارزه برخيزم
.
. خاتمهٌ خدمت در ارتش، به من اين فرصت را داده بود که به پاريس باز گردم و دوباره در سوربن و دانشکدهٌ حقوق برای گذراندن دو رسالهٌ دکترا نامنويسی کنم. يکی از اين دو رساله که درباره "امکانات بالقوهٌ تفکر" بود، هرگز به پايان نرسيد. تمام توجه و دقت من وقف رسالهٌ ديگر شد با عنوان «رابطهٌ ميان قدرت سياسی و مذهب در جوامع باستانی ». رئيس هيأت ممتحنين من ژرژ سل بود. سل، از سوسياليستهای ميانه رو و استادی مبرز بود و در دعوائی که کشور ما را در مقابل شرکت نفت ايران و انگليس قرار داد مشاور قضائی ايران شد. اليويه مارتن، که قبلاً ذکرش آمد، و لوی برول فرزند جامعه شناس معروف نيز با او همکاری کردند. زندگی من در آن زمان ميان پاريس و بروتانی میگذشت. من در سال ۱۹۳۹ با زنی فرانسوی ازدواج کرده بودم. در آغاز اشغال فرانسه صاحب دو فرزند بوديم، من کوشش داشتم آنها را، هم از شر بمبارانها و هم کمبود و جيره بندی مواد غذائی در امان دارم. در شهر کوچک "سن نيکلا دو پلم" واقع در کنار جاده ای که از "سن بری يو" به روسترنن میرود اين شرايط موجود بود
.
والری گفته است « مدرک , دشمن جان فرهنگ است ». و ماحصل آنچه
من تا آن زمان انجام داده بودم فقط کسب مدرک بود. من هم چون بسياری ديگر و برای
رسيدن به هدفی مشابه، برنامهٌ مشخصی را دنبال و خود را در انضباطی سخت محدود
کرده بودم. آگاهی های شخصی با آماده کردن رسالهٌ دکترا شروع شد. اين دوره به من
فرصت داد که آزموده شوم و آنچه دربارهٌ فلسفه و شعر و حتی حقوق میدانم – اگر چيزی بدانم – در همان سالها آموخته ام

.
غالباً به پاريس میرفتم تا به مطالعهٌ آثار مختلف بپردازم، و در اين رفت و آمدها بود که فليکس گايار، يکی از رفقا و هم دوره های علوم سياسی و دانشکده حقوق را
دوباره ديدم. او اقتصاد خصوصی میخواند و من اقتصاد عمومی. فليکس گايار
مرا سخت تحت تأثير قرار داده بود. در کلاس علوم سياسی او با تمايز و روانی و سلاستی که در بيان مقصودش داشت، بر همه سر بود. ما در ايراد آخرين خطابهٌ سال تحصيلی اجازه داشتيم خواندن بعضی از متون را به دوستی محول کنيم و من برای اين کار گايار را انتخاب کردم. گايار قسمتی از نوشتهٌ آناتول فرانس را با روال و لحنی که شايستهٌ بازيگران « کمدی فرانسز » بود، قرائت کرد. از رسيدن او به مقام نخست وزيری در سن37 سالگی هيچ تعجب نکردم و از مرگ پيشرسش در آغاز 50 سالگی بسيار منقلب شدم.
در زمان ديدار دوبارهٌ ما، گايار در نهضت مقاومت فعال بود و بر حسب اتفاق، سن
نيکلا دو پلم داشت به مرکز مبارزه عليه اشغالگران تبديل میشد. اين مطلب هم پيوند
جديدی ميان ما به وجود آورد. گايار از من خواست که برايش يکی دو آپارتمان خالی و
مطمئن در پاريس پيدا کنم. من يک آپارتمان را که جوابگوی خواست او بود بلافاصله
پيشنهاد کردم: البته مقصود آپارتمان خودم واقع در خيابان آسومپسيون بود. او را به
سرايدار خانه معرفی کردم و گفتم دوستی است که جائی برای زندگی ندارد و پدر و مادرش هم خارج از منطقهٌ اشغالی زندگی میکنند و گاه چند روزی را در آپارتمان من خواهند گذراند. گايار بازرس عالی مالی شده بود و کار اداريش به او اجازه میداد که تا مرز خط تقسيم دو منطقه هم آزادانه سفر کند.
او سئوال و تقاضای دومی هم از من داشت: میخواست بداند آيا حاضرم نقش رابط
پاريس و شبکهٌ مقاومت بروتانی را بر عهده گيرم؟ از آن روز من نامه رسان او شدم. من از او يا "فونتن" که مورد اعتماد او بود نامه ها و بسته ها را دريافت میکردم و به
مقصد میبردم و روزی هم کاملاً برحسب تصادف کشف کردم که بازرس عالی مالی ديگری به نام "شبان" که بعضی اوقات دلماس هم صدايش میکردند به کارهائی مشابه کار ما اشتغال دارد.
يک روز صبح وقتی کرکره های پنجره را باز میکردم چشمم به کلاه های فلزی و
لوله های مسلسل سربازان آلمانی افتاد که زير نور خورشيد صبحگاهی برق میزد. بی آنکه نشان دهم که چيزی ديده ام به اطاق برگشتم و از زنم خواستم که تمام کاغذها را بسوزاند. از همهٌ خانه ها بازرسی به عمل آمد و مردان از 15 تا 60 ساله، همگی را به ميدان عمومی شهر، جلو حوضچه و فوارهای که به نام نيکلای قديس بر پا شده بود احضار


کردند. همه میبايست اوراق شناسائيمان را عرضه میکرديم و به بازپرسی ها جواب می-
گفتيم. حضور من طبعاً باعث تعجب بود
.
- شما ايرانی هستيد؟ اينجا چه میکنيد؟
توضيح اين مسئله، در واقع، آسان بود، ولی نه برای اين اشغالگران بد گمان: در
يک دهکده بروتانی، قاعدتاً کسی جز اهل محل نمی بايست ساکن باشد، حضور يکی دو فرانسوی از استانهای ديگر در نهايت قابل توجيه است ولی يکی از اتباع ممالک
محروسه!
- ناگزيريد اين مسائل را به فرماندهی اطلاع دهيد.
در گروه ما کس ديگری هم بود به نام آقای برتران که مدير هتلی بود و
من گاهی نامه هائی را که از گايار میگرفتم به او تحويل میدادم. اگر او را به حرف وا
میداشتند تکليف من هم روشن بود. ولی نتوانستند از او حتی يک کلمه هم بيرون بکشند.
برتران و پسر 17 ساله اش همراه 12 نفر ديگر، بعد به تبعيدگاه فرستاده شدند، و از آن پس هيچ کس آنها را دوباره نديد.
ظاهراً جوان آمريکائی 20 ساله ای به نام دونالد که تبعهٌ فرانسه شده بود فعاليتهای نهضت مقاومت را در سن نيکلا دو پلم به آلمانها گزارش داده بود. فعاليتها انواع و اقسام داشت، مثلاً يک بار ناگزير شديم که يک چترباز آمريکائی
را که موقع فرود آمدن به زنگ کليسا آويزان مانده بود پنهان کنيم. بيم رسوايی میرفت
چون چترباز از سياه پوستان آمريکا بود و او را نمیشد به راحتی همرنگ جماعت کرد!
در اين ميان يکی از تماسهای من به دست گشتاپو افتاد. درست است که او اسم مرا
نمیدانست ولی دادن نشانی های من کار ساده ای بود، کاری که اين مرد هرگز نکرد. اگر من به دست گشتاپو می افتادم الزاماً تيرباران نمیشدم، ولی شکی نيست که مثل آقای برتران به يکی از اردوگاه ها تبعيدم میکردند. با شرکت کردن در کارهای زيرزمينی با قواعد اين بازی آشنا شدم – قواعدی که بعدها در ايران و حتی در زمان ديکتاتوری خمينی به کارم آمد. اگر مقايسه ای در اينجا پيش آيد بايد بگويم که رفتار گشتاپو به رفتار خمينی شرف داشت: مثلاً اگر يکی از اعضای مقاومت تيرباران میشد ديگر لااقل برادرش مورد تعرض قرار نمیگرفت. متأسفانه در جمهوری اسلامی انسانيت در اين حد هم رعايت نمیشود.
شرکت من در اين مبارزات، چنانکه پيداست، بسيار طبيعی پيش آمد. من نمیتوانستم طرفدار "پتن" باشم چون مخالف آنهائی بودم که شکست در مقابل آلمان را مسجل
میدانستند. با اين همه اعتقاد راسخ دارم که نمیتوان پتن را خائن خواند. قصد او نجات
چيزهايی بود که نجاتشان ميسر بود، قضاوت دربارهٌ او مشکل است. قضاوت شخص من
مطلقاً در ارتباط با اعتقادات سياسی نيست بلکه قضاوت مردی است که میکوشد با
سنجيدگی رفتار مرد ديگری را دريابد. به علاوه فکر میکنم کسی که سنش از 80 متجاوز است نمی بايست به فکر ابداع قانون اساسی جديد برای مملکتش بيافتد. يکی از همسايه های خانهٌ خيابان اَسومپسيون من، خانم مارتن نامی، درباره مارشال میگفت «پتن پير نيست، پير سالخوردهای است! » خود خانم مارتن در آن زمان 75 سال داشت.

در اواخر جنگ، فعاليتهای نهضت مقاومت در سن نيکلا دو پلم ابعادی غيرقابل
تصور پيدا کرده بود. يکی از روزهايی که از سن بری يو، پس از 80 کيلومتر پياده روی،
به خانه برمیگشتم، حادثه ای برايم پيش آمد که تصور کردم عمرم به سر آمده است. در يکی از قهوه خانه های سر راه يک پياله آب سيب خورده بودم و بعد دوباره به راه افتاده بودم اما هنوز مسافتی نرفته سر و کلهٌ مردی از پشت خاکريزی پيدا شد که ظاهراً قصدش کشتن من بود – همانجا و فی المجلس. مدعی بود مرا ديده اند که در قهوه خانه با شخصی که آنها به خيانتکاريش شک و حتی يقين داشتند صحبت میکرده ام و میگفت اگر اسم او را نگويم خونم پای خودم است.
نه با کسی حرفی زده بودم و نه حتی از گوشهٌ چشم نگاهی به طرف يکی از
زيبارويان اهل بروتانی انداخته بودم. و هيچ نمیدانستم چگونه میتوانم خود را از اين
مخمصه خلاص کنم. خوشبختانه در همان لحظه يکی ديگر از رفقای او، که از اين پهلوان
پنبه مسن تر بود از ميان بوته ها بيرون آمد و دستور داد: - بيا جلو

.
استنطاق بی پايان بود. ناگزير به همه سئوالها جواب دادم. از نظر آنها  «   بختيار »  اسمی ايتاليائی بود که ظاهراً مرا بيشتر به مخاطره میانداخت، ولی چون چمدانم پر از جوراب‌های پشمی کودکانه بود (که قرار بود شکافته شود و به مصرف جديدی برسد) گناهم از نظر اين آقايان بخشودنی شد، زيرا ناگهان « خيانتکار » بدل به « پدر خانواده ای » شده بود که قصدش فقط گذران زندگی است! وقتی اين نتيجه حاصل شد توانستيم در محيطی آرامتر با هم حرف بزنيم و من تازه متوجه شدم که برخلاف تصور قبلی ام کسانی که به من حمله کرده اند از چريکهای « ويشی » نيستند بلکه از افراد نهضت مقاومتند. بنابراين از چنگ گشتاپو خلاص نشده، چيزی نمانده بود به ضرب گلولهٌ همرزمان از پا در آيم. - بسيار خوب، راه بيفت برو، اگر يکی از کسان ما جلويت را گرفت بگو .« محصول ۴۳ » - يعنی چه؟ - اسم شب. اين اسم شب برای هميشه در ذهنم حک شد. گاه در لحظات مشکل زندگی برايم پيش آمده که برای رماندن فکرهای تيره زير لب با خود بگويم:  محصول ۴۳   


فایل پی‌ دی اف کتاب خاطرات دکتر شاپور بختیار

http://www.4shared.com/document/ptgMNRG4/_online.html 

Ingen kommentarer:

Legg inn en kommentar