tirsdag 2. august 2011

در آستانه بیستمین سالگرد جان باختن "شاگرد مکتب مصدق" / خاطرات دکتر شاپور بختیار، بخش سوم: "دانشجوی ايرانی داوطلب جنگ در ارتش فرانسه"



تنها آرزوی من ورود به يکی از مدارس عالی فرانسه بود. لبنان که سرشار از
فرهنگ فرانسوی بود برای من حکم اطاق انتظار يکی از اين مدارس را داشت. سوار
کشتی شدم و سفرم به مارسی يک هفته ای به درازا کشيد تا بالأخره کشتی در بندر پهلو
گرفت. چه شور و شعفی در تمام اين مدت داشتم. ولی به محض رسيدن به مقصد خبر
مرگ پدرم به من رسيد. چندين سال پيش از اين واقعه، پدرم در رهبری شورشی شرکت
کرده بود که در اعتراض به زياده رویهای دولت مرکزی و دخالت هايش در امور ايلی
شکل گرفته بود. شورش با اعلان عفو عمومی ختم شد و پدرم وعده ای از همراهانش در
تهران تحت نظر قرار گرفتند ولی بعد از چهار سال ناگهان رضا شاه دستور تيرباران
همگی آنها را صادر کرد.


ناگزير ادامه تحصيلاتم را به بعد موکول کردم و بی‌درنگ به ايران بازگشتم. در
ابتدای سفر و برای رسيدن به مرز لهستان دو روز با قطار در راه بودم و بعد برای عبور
از خاک اتحاد جماهير شوروی، سفری طولانی و پنج روزه را طی کردم تا وارد باکو،
واقع در کرانه های دريای خزر، شدم. حوادث راه غم و درد و نگرانیهايم را تخفيف می-
داد.
از آنجا که فاصلهٌ بين ريلهای راه آهن لهستان و روسيه شوروی به يک اندازه نيست،
برای عوض کردن قطارمجبور بوديم لااقل يک کيلومتر پياده راه برويم. بعد نوبت به واگن-
های قديمی يادگار دوران تزاری قطارهای شوروی رسيد – مندرس با تزئينهای پر زرق و
برق و سخت ناراحت. تقريباً در تمام طول سفر در قطار آب نبود و عبور از ميان زينت-
‌های دست و پا گير سبک « روکوکو » Rococo و دسترسی  به آب برای شستشوی صبحگاهی
 نياز به تردستی بندبازان داشت. قطار دارای چندين واگن چوبی هم بود که
نظايرش در آن زمان در فرانسه هم ديده میشد. ولی اين واگنها مخصوص اتباع روسيه
بود که سفرهای کوتاهتری از شهری به شهر ديگر در پيش داشتند.


وضع اينها هم طبعاً از ديگر واگنها بهتر نبود. غذای رستوران قطار که مايه اصلی اش
هميشه « بورش » بود، اشتهايی باقی نمیگذاشت. من آن روز هم چون امروز دليلی نمیديدم
 که حسرت سرنوشت مردمی را بخورم که تحت فرمان رژيم شورايی قرار گرفته اند و
ترديد دارم که اروپای غربی پس از گذشت بيش از شصت سال از عمر حکومت سوسياليستی شوروی
 هنوز اميد داشته باشد که بتواند از آن رژيم بهره ای بگيرد.

مسائل خانوادگی سبب شد که من دو سال ادامه تحصيلات را به تعويق اندازم.
ناگزير بودم بعضی مشکلات مالی را حل کنم، بعد هم نه ماه در انتظار صدور گذرنامه
ماندم. وقتی پس از اين مدت دوباره به پاريس برگشتم ديگر آن تمرکز فکر را نداشتم که در
پی رفتن به يکی از مدارس عالی باشم. با خودم خلوت کردم و کلاهم را قاضی و در نهايت
به اين نتيجه رسيدم که برای بعضی از رشته ها، چون هندسه و رياضيات، ذهن آماده ای
ندارم. بالأخره شبی تصميم گرفتم که رشته حقوق را دنبال کنم، در حقيقت بيش از هر چيز
ديگر به طرف فلسفهٌ حقوق کشش داشتم. اول میبايست ديپلم فلسفه (باکالوره آ) را بگيرم و
 اين کار را در مدرسهٌ لوئی لوگران Louis-le-Grand  به انجام رساندم. 



آن ديپلم يکی از يادگارهای نادری است که بر خلاف اوراق و اموال ديگرم در طوفان انقلاب
از غرق شدن در آب نجات يافت و هنوز همراهم است. نمرات من در اين مدرک نمرات نسبتا
خوبی است. به تدريج اعتماد به نفس را باز میيافتم. در آن واحد در دانشکدهٌ حقوق و در رشتهٌ
 فلسفهٌ دانشگاه سوربن نامنويسی کردم. در کوچهٌ آسومپسيون Assomption در محلهٌ پاسی
Passy  منزل داشتم. تمام يازده سال اقامتم در پاريس در همان کوی و همان برزن گذشت.

امتحانات جامعه شناسی و اخلاق، فلسفهٌ عمومی و منطق، و بعد تاريخ و فلسفهٌ علوم
را در سوربن گذراندم. بر مدرک چهارمم امتحان زبان آلمانی هم اضافه شده است. سال دوم
در رشتهٌ علوم سياسی هم نامنويسی کردم. درسها در اين دانشکده با مقايسه با سال گذشته
به نظرم سهل و ساده میآمد. به علاوه فضای آنجا سبکتر بود، در اينجا به عادت طبقهٌ
متوسط  پيراهن معروف به « آکسفورد »ی میپوشيديم،  در صورتی که در سوربن قاعده بر
پيراهن سفيد و کراوات قرمز بود.

بايد بگويم که تمام استادان دانشگاهی من اخلاص و شرف فکری را به نهايت داشتند،
از اليويه مارتن O. Martin سلطنتطلب تا آلبواکس Halbwacks جامعه شناس سوسياليست
اهل آلزاس که بالأخره به دست آلمانها تيرباران شد. در آن زمان ما از فضای « تجمع مداوم »
سال ۱  ۱۹۶۸ شهرک نانتر Nanterre بسيار به دور بوديم. يک استاد کمونيست هرگز در 
کلاس درس به مدح موريس تورز ۲ M. Thorez نمی پرداخت و اليويه مارتن ثنای
فتحنامهٌ پادشاهان فرانسه را نمی سرود. بيشتر استادان و معلمان در واقع در متن سياست
غالب آن روز قرار داشتند – يعنی راديکال سوسياليست و ميانه رو بودند.

شايد برای يک نفر رياضیدان ساده باشد که خود را به سياست آلوده نکند، اما مسئله برای کسی که
مثلاً تعادل نظام سلطنتی را بررسی میکند، چندان آسان نيست. با اين حال من سر کلاس و در
ساعات درس هرگز شاهد مجادله و مشاجره نبودم. در راهروهای دانشکده طبعاً وضع جز
اين بود، در آنجا دانشجويان گاه در نقش سرسپردگان « شاه » و گاه در لباس انقلابيون 
 « طرفدار کمون » به جان هم میافتادند.

من به اصطلاح با يک دست سه هندوانه برداشته بودم! سه سال دورهٌ تحصيلات
عاليه را با سه مدرک به اتمام رساندم: يعنی با ديپلم علوم سياسی و ليسانس های فلسفه و
حقوق.

سال ۱۹۳۹ بود، و چه تابستان قشنگی در پی داشت، اما بعد جنگ آغاز شد!
هيتلر را میشناختم، در طی سالهای تحصيل تابستانها را برای تمرين زبان در
آلمان میگذراندم. در سال ۱۹۳۸ به لطف دوستی که پدرش مدير داخلی
 « فولکيشر بئوباختر » 3 Völkischer Beobachter
   بود،  در گردهمايی نورنبرگ Nurenberg شرکت جستم –

 از آن نوع مجالس شکوهمندی که فوت و فنش را فقط نازیها بلد بودند. من در سی
متری هيتلر بودم. از نظر من ظاهر و قيافه اش مطلقاً گيرا نبود. در برابر چشمان من
چهره ای غير انسانی قرار داشت که به شدت مرا می رماند. با اين حال اعتقاد دارم که او
 برخلاف موسولينی، به آنچه میگفت اعتقاد داشت و مثل دوچه۴ Duce  نقش بازی نمیکرد.
 وقتی در يکی از سخنرانیهای پرهياهويش نعره میکشيد : «  دوک خون آلمانی بر زمين ريخته است »
صورتش چنان منقلب و آشفته میشد که من فقط میتوانم بر آن نام جنون صميمانه بگذارم.

تا قبل از اشغال چکسلواکی میشد فکر کرد که بعضی از حرف هايش برحق است.
ولی از لحظه ای که تجاوز به حقوق ديگران آغاز شد ديگر چنين تصوری ممکن نبود. تا
آنجا که من شاهد بودم  مسئلهٌ رنانی ۵ Rhénanie فرانسويان را آشفته نکرد، و در مورد
 آنشلوس ۶ Anschluss هم بايد اقرار کرد که جوانان اطريشی با اين فکر مخالفت نداشتند.
 اما همانطور که میدانيم هيتلر به اين حد اکتفا نکرد.

در آن طرف آلپ، موسولينی در لباس بازيگری ماهر عرض اندام میکرد، بالکن
 قویرینل کيرينال ۷ Quirinal را به عنوان صحنهٌ تئاتر به کار میگرفت، از چپ به راست و از راست
به چپ میرفت، خودش را در سايهٌ اطاق پنهان میکرد و باز نمايان میشد تا جمله ای زيبا
 و نمايشی نثار تماشاچيان کند، از نوع اين جمله ای که در ذهن من مانده است: «ما به دنيا
يک شاخهٌ زيتون هديه میکنيم. اما دنيا بداند که اين شاخه از جنگلی چيده شده که در آن
هشت ميليون سرنيزه روئيده است!  »

 وقتی جنگ آغاز شد من در ژوان له پن Juan-les-Pins بودم. در آن منطقه درخت
زيتون بيشتر است تا سرنيزه، معهذا میتوانم فکر آندره ژيد را که حدود يک سال قبل از
: اين واقعه در دفتر خاطراتش ثبت شده است، ازآن آنروز خود بدانم  «امروز، از لحظهٌ سر
زدن آفتاب، از فکر ابر انبوه و سياهی که به طرزی دهشتناک بر اروپا، بل بر سراسر
جهان، بال گسترده نگرانی و اضطراب بر من چيره شده است... اين خطر به گمان من
چنان نزديک است که برای نديدن و خوشبين ماندن بايد کور بود. » 

مدتها بود که آيندهٌ دنيا فکر مرا به خود مشغول کرده بود. برای شرکت در
جنگ جمهوريخواهان اسپانيا عليه فرانکو داوطلب شده بودم.
نه آنقدر به دليل همدلی و همفکری با ديد جمهوريخواهان (که  نامشان « جبههٌ خلقی »
 Frente Popular بود) بلکه به اين خاطر که در اين ماجرا به وضوح
قانونشکنی شده بود و من قانونگرا نمیتوانستم بپذيرم که آدمی چون فرانکو بگويد :
«من به اين دليل که دلم میخواهد قوانين را زير پا میگذارم»
و در نتيجه نه فقط رياست کند بلکه خود را منشاء و سرچشمهٌ حق و قانون هم بداند.

لازم است که يک نکته را در اينجا روشن کنم: من هرگز در«  بريگادهای بين المللی» 
نام نويسی نکردم. پس از کودتای فرانکو سازمانهای مختلف به جمع آوری اعانه،
پخش اعلاميه، برپا کردن تجمعات و تظاهرات به نفع جمهوريخواهان و عليه فرانکو کمر
بستند و من به اين جماعت پيوستم. در اين فعاليتها بارها هم دچار گرفتاری و دردسر شدم
ولی در اينجا فرصت پرداختن به اين جزئيات نيست.

به اين ترتيب ما درگير انفجاری شديم که در پايانش، دنيا نمیتوانست چون گذشته
باشد. من دانشجويی در ميان ديگر دانشجويان بودم. به اندازهٌ کافی با اروپا و به خصوص
فرانسه آشنا و مأنوس بودم تا هيجانات جوانان هم سن خود را درک کنم. و آنچه من احساس
کردم اينست که در آغاز بسياری از جوانان فرانسوی با هيتلر همدلی داشتند.

 اين حقيقتی است که بسياری مايل به بازگو کردنش نيستند. فاشيسم جوانها را کم و بيش جذب کرده بود
و آنها نمیتوانستند فجايعی را که اين مسلک فکری در پی داشت مجسم کنند و در نتيجه
 بسياری در گروه « صليب آتشين » Croix de feu يا « اکسيون فرانسز » Action française
يا ديگر دسته های مشابه عضو شدند. تندروی، جوهر جوانی است. هر کدام از ما نيرويی دارد
که بايد به طريقی به مصرف برساند. جنگ ديدگاهها را عوض کرد و شکست آلمان اين
تغيير و تحول را تسريع نمود و موفقيت شوروی سبب تمايل بسياری از فرانسويان به
کمونيسم شد.
چون نمیتوان به طرف فاشيسم رفت، پس بايد به کمونيسم رو آورد. فعل و انفعال
ذهن بشری چنين است. عده ای امروز میگويند که جنگ، پاد زهر تروريسم است. اين گفته
به نظر ترسناک میرسد، ولی متأسفانه خالی از حقيقت نيست.
من از جمله کسانی بودم که در مجموع حد تعادل را حفظ میکردند، ولی بیشک
افراط و زياده رویهای خاص خود را داشتم. من عقيده دارم – و اين نظر يک خارجی
آشنای با فرانسه است – که اگر برای فهم نحوهٌ رفتار جوانان کوششی به عمل میآمد، شايد
میشد به نتيجه ای رسيد. بعضی مسائل از آغاز غيرمنطقی می نمود، مثلاً معاهدهٌ ورسای که
طبق آن آلمان نه فقط ۸۸ هزار کيلومتر مربع از خاک و ۸ ميليون از جمعيت مستعمراتش
 را از دست میداد، بلکه اختيار معادن سار Sarre  را هم به فرانسه واگذار میکرد که
 موجبات اشغال رنانی را فراهم آورد.۸
در سال ۱۹۳۳ هيتلر از نظر جامعهٌ بين المللی قابل تحمل بود. به علاوه نزد مردم
خودش حرمت فوقالعاده داشت. تحت راهنمائی و شبانی او اقتصاد دانانش موفق شدند
بيکاری را ريشه کن کنند و مهندسين اش توانستند برای نخستين بار شاهراه هايی را بسازند
که تازه امروز برای همه عادی شده است.
در قضاوتی که پس از واقعه از هيتلر میشود، مسلک ضد يهود او نقش عمدهای را بر عهده دارد.
 قبل از آغاز سياست « راه حل نهايی »۹ ، نظرات هيتلر  فقط ادامهٌ پديدهای سنتی به گمان میآمد.
من تصور میکنم نوعی نژادپرستی خاص در يهوديان وجود دارد که مختص به آن
قوم است و از جای ديگر و گروهی ديگر بر نمی خيزد. در ميان مردم سواحل مديترانه و
قوم لاتين فقط يهوديان اند که خود را قوم برگزيده میدانند، اين فکری يهودی است. اين
 مردمی که به قول دوگل « به خود مطمئنند و سلطه جو»،  قرنها ستم ديده اند ولی با سودای
بزرگی زندگی کرده اند. پادشاهان فرانسه و انگلستان و پروس يکسان به اين قوم محتاج
بوده اند ولی مردم اين ممالک نسبت به آنها حسادت ورزيده اند.
در تمام کشورهای اروپائی يهوديان اقليتهای بسيار همبسته ای را تشکيل میداده اند
و اجباراً در سراسر دنيا به کمک يکديگر میشتافته اند. از اين رو سخت کارآمد شده اند و از
کمترين کوشش بيشترين بهره را میگيرند. و معمولاً در هر جامعه ای که زندگی میکنند
بيشتر حسرت مردم را بر میانگيزند تا نفرت آنها را.

 دربارهٌ تغيير مذهب برگسون H. Bergson ۱۰  در اواخر عمرش، زياد حرف زده اند.
اما از آنچه او در اين باره، و به عنوان توصيه، به اطرافيانش گفته کمتر صحبت در ميان
است . گفتهٌ او را از حافظه نقل میکنم: «من پس از تفکر بسيار کيش کاتوليک را شکوفائی
منطقی و تکامل يهوديت يافته ام. اگر در پهنهٌ افق موج ضد يهودی را که بر جهان بادبان
خواهد افراشت، نمیديدم تغيير مذهب میدادم. يکی از دلائل به وجود آمدن اين موج وجود
بعضی از يهوديان عاری از هر گونه اخلاق است... من مايلم که در بستر مرگ يک کشيش
کاتوليک برايم طلب آمرزش کند. اگر اسقف اعظم پاريس اين تقاضا را نپذيرفت آن وقت به
سراغ خاخام بزرگ برويد بدون آنکه نظرات مرا از او پنهان داريد. »
در سوم سپتامبر ۱۹۳۹ ، بريتانيای کبير و فرانسه به آلمان، که به اندازهٌ کافی بهانه
به دست اين دو داده بود، اعلان جنگ دادند. من تصميمم را گرفته بودم – میدانستم که
نمیتوانم خارج اين ماجرا بمانم و همه چيز نشانگر راهی بود که میبايست دنبال کنم: می-
خواستم به عنوان داوطلب وارد ارتش فرانسه شوم. برای اين کار به نيس رفتم. در آنجا از
همه جواب سربالا شنيدم. میگفتند: «شما که ساکن پاريسيد در همانجا هم اقدام کنيد! »
حيرتآور بود، با کسی که حاضر بود جانش را برای اين ملک بدهد چنين رفتار میکردند!
ولی من چون به نظم و قاعده پايبندم به پاريس برگشتم و در آنجا به تمام وسائل متوسل شدم،
تا بالأخره روزی از طرف دفاتر نظامی جواب آمد که: « در لژيون خارجی اسم نويسی کنيد.»

اين جواب برای من قابل قبول نبود. بيش از يک سال بود که همسر فرانسوی
داشتم، پنجمين سالی بود که در فرانسه به سر میبردم. فارغ التحصيل دانشگاههای فرانسوی
بودم. بنابراين به خودم حق میدادم دوشادوش فرانسويان بجنگم.
گرچه در نهايت امر مسئولين به استدلال من عنايت کردند؛ ولی ماهها بلاتکليف
بودم تا بالأخره برای آزمايش طبی احضار شدم. در آن زمان ۲۶ سال داشتم. ورزشکار هم
بودم، پزشک مرا برای خدمت مناسب تشخيص داد.

 فاصلهٌ اعلان جنگ تا ماه مه ۱۹۴۰ را در تاريخ « جنگ قلابی » خوانده اند. حقيقتاً هم
جنگی قلابی بود. من ناگزير شدم برای رفتن به اورلئان و پيوستن به هنگ سیام توپخانه تا
ماه مارس صبر کنم. از آنجا که داوطلب بودم حق داشتم رسته ام را خود انتخاب کنم. خاطرم
هست که در ابتدا به واحد توپخانهٌ نود و هشتم و بعد به واحد توپخانهٌ نود و نهم منتقل شدم.
برای تمرين به دهکده ای کوچک در نزديکی آسيابی کهنه در روستايی دور افتاده رفتيم.
تمرينها به سبک همان زمان بود – بس پياده راهمان می بردند تنها آرزومان اين بود که
پوتينهای سنگين را در آوريم و پای برهنه به راه ادامه دهيم.
توپخانهٌ ما ظاهراً « مکانيزه » بود. در زمان عقبنشينی، به دستور سروان – که او
هم بیشک از دستور فرمانده هنگ اطاعت میکرد – ناگزير شديم سه اتومبيل را، که ديگر
از حيز انتفاع افتاده بود، بسوزانيم. هر سه مدل های سال ۱۹۱۵ و مربوط به جنگ وردن
۱۱Verdun بود – يعنی نزديک سی سال از عمرشان میرفت. ادارهٌ تسليحات رسمش نبود
که هيچ وسيلهٌ نقليه ای را، از کار افتاده اعلام کند. البته هنگ ما هنگ نخبگان به شمار
نمیآمد، ولی هنگ نخبگان هم وضعی چندان بهتر نداشت. وسائل ما را با تجهيزات آلمانی
و يا جنگ افزار آمريکايی نمیشد قياس نمود.

 وقتی منظم شديم ما را به عنوان قوای پوششی به پشت خط « ماژينو »۱۲ فرستادند.
من دورهٌ تعليمات افسری را به پايان نرسانده بودم، بلافاصله رانندگی به عهدهٌ من گذاشته
شد و قرار شد بعد به من درجه داده شود – در هر حال درجه اهميتی نداشت.
ما حدود يک ماه در حال توقف موقت بوديم و کمترين فعاليتی نداشتيم و در
بلاتکليفی کلافه کننده‌ای به سر میبرديم. در طرف راستمان خط ماژينو قرار داشت و در
 سمت چپمان ارتش ژنرال هونتزيگر ۱۳Huntziger مستقر بود. فقط صحبت حمله و نفوذی
که بر و در صف دشمن خواهيم کرد در ميان بود. روزی هم خبر شديم که در جبهه ای
درست در انتهای ديگر فرانسه وارد عمليات خواهيم شد: ايتاليا هم در اين زمان به فرانسه
اعلان جنگ داده بود.

برای اين کار هم دير بود، واحدهای زرهی هيتلر جبهه را شکافته بود. ديگر حد و
مرز ميان عقبنشينی استراتژيکی و گريز، مشخص و روشن نبود. من هنوز نمیدانم به
برکت چه معجزه ای توانستيم از چنگ آلمانها فرار کنيم. شب در جنگل انبوه و تيره ای
توسط يک واحد دشمن محاصره شده بوديم و خود را به دام افتاده تصور میکرديم، ولی از
عجايب اين که سحرگاه که برخاستيم ديگر کسی در اطراف ما نبود. واحد ما را بی اهميت
تلقی کرده بودند؟ و يا کار مهمتری از پرداختن به ما داشتند؟ دليل هر چه بود نمیدانم.
دوگل در خاطرات جنگش با اشاره به يک لشکر فرانسوی مینويسد: بعد از آنکه افراد
 لشکر خلع سلاح شدند به آنها گفته شد: «شما هم مثل بقيه به طرف جنوب راه بيافتيد،
ما  فرصت اسير گرفتن نداريم.» شايد وضع ما هم مشابه آن لشکر بوده است، منتهی با اين
تفاوت که حوصلهٌ قوای دشمن در مورد ما حتی تنگتر هم بوده است چون فرصت گفت و
شنود هم پيش نيامد.

به کلرمون فران Clermont-Ferrand که رسيديم راه را به سمت غرب کج کرديم تا حوالی
 کارکاسون Carcassonne رفتيم و بالأخره سر از شبکهٌ  گار لان مزان Lannemezan
 در آورديم. يکی از خطوط آهنی که از اين گار منشعب میشد ما را در تری سوربائيز
Trisur-Baïse در منطقهٌ پيره نه Pyrénée پياده کرد. از اين دورتر نمیشد رفت –
آن طرف اسپانيا بود.

تا عقد پيمان صلح و ترسيم خط تقسيم بين فرانسهٌ آزاد و فرانسهٌ اشغالی، در آن
دهکده مانديم. دو ماه تمام، دو ماه پرملال، فقط به سير و سياحت پرداختيم. بارها به ذهنم
رسيد که از مرز بگذرم و جنگ را در جای ديگری ادامه دهم، ولی فکر میکنم که عميقاً
آمادهٌ اين کار نبودم.
در هر حال يک مسئله مسلم است و آن اينکه من حتی برای يک لحظه هم در مورد
شکست آلمان ترديد به خود راه ندادم. همه در آن زمان با تمسخر گفتهٌ پل رنو 
P.Raynaud را نقل میکردند.  رنو گفته بود: « ما پيروز خواهيم شد، چون قویتريم »   ديديم که حق با او بود و اين مطلب بعدها بر همه روشن شد.
اولين آشنايی من با زندان در فرانسه ودر لباس نظام صورت گرفت. با رفيقی دست به يقه شدم
 که روحيهٌ خود را باخته بود و اشغال دائمی فرانسه و انگلستان را به دست هيتلر مسلم میدانست.
اعتقاد من درست خلاف او بود. هر کدام ما به پانزده روز بازداشت محکوم شديم.


دریافت فایل پی‌ دی اف تمام کتاب








۱ اشاره به شورش داشجويان درما مه 1968 است.



همراه ديگر انشعابيون کمونيست از

تور » 1964 ). اين کارگر معدن از سال 1920 (کنگره - -2 موريس تورز ( 1900



جدا شد و در سال

1930 به دبيرکلی حزب کمونيست فرانسه رسيد. تورز در زمان جنگ « واحد فرانسوی بينالملل کارگری »



دوم جهانی از جبهه گريخت و به روسيه پناه برد

. وی پس از آزادی فرانسه از قيد اشغالگران بخشوده شد، به نمايندگی مجلس



انتخاب شد و مدتی نيز وزير خدمات عمومی و معاون نخستوزير بود

.



-

3 نام روزنامهٌ ارگان حزب نازی آلمان.



1945

) داده بودند. - -4 دوچه به معنای راهنماست و لقبی است که مردم ايتاليا به موسولينی ( 1883



-

5 رنانی منطقهای است در آلمان که در دو طرف رود رن قرار دارد و در تاريخ اين کشور دارای اهميت بسزائی است.



اين منطقه از قديم مورد نزاع بين آلمان و فرانسه بوده است

. فرانسه پس از پايان جنگ جهانی اول سعی کرد به بهانهٌ قرارداد



ورسای و به تعويق افتادن پرداخت غرامات جنگی آلمان، اين منطقه را به خاک خود ملحق سازد، اما موفق نشد و در سال

1925



اين منطقه را طبق قرارداد لوکارنو تخليه کرد

. هيتلر در سال 1936 معاهدهٌ بين فرانسه و روسيه را دستاويز قرار داد و نيروهای



آلمان را وارد اين منطقه کرد و قراردادهای ورسای و لوکارنو را به اين ترتيب زير پا گذاشت

. رنانی از قرن نوزدهم به بعد



ثروتمندترين ناحيهٌ آلمان به شمار میرود

.



-

6 آنشلوس به معنای اتحاد و همبستگی است. الحاق اطريش به آلمان در 15 مارس 1938 اعلام شد اما انگلستان و فرانسه



به دلايل اقتصادی از وحدت اين دو کشور جلوگيری کردند

. آلمانيها پس از قرار دادن شس اينکوآرت، در رأس دولت اطريش،



اطريش را اشغال کردند و در رفراندومی که در

10 آوريل ترتيب داده شد، مردم اطريش با اکثريت 99.73 % موافقت خود را با



الحاق به آلمان ابراز داشتند

.



-

7 کيرينال نام قصری است که در قرن شانزدهم بنا شده است و تا 1870 اقامتگاه تابستانی پاپ محسوب میشد ولی از آن



تاريخ اقامتگاه پادشاه ايتاليا شد و اکنون کاخ رياست جمهوری است






بدون معاهدهٌ ورسای، هيتلری وجود نمیداشت » :« نورنبرگ » در روزنامه G. M. Gilbert -8 ژ. ام. ژيلبر

Ingen kommentarer:

Legg inn en kommentar