mandag 1. august 2011

در آستانه بیستمین سالگرد جان باختن "شاگرد مکتب مصدق" / خاطرات دکتر شاپور بختیار، بخش دوم: "من در کوهستانی سرسخت به دنيا آمده ام"



نام خانوادگی من نام منطقه ای از ايران باستان نيز هست، منطقه ای کوهستانی و
سرسخت که بر دامنهٌ کوههای زاگرس در جنوب غربی کشور گسترده شده است. چنان دور
از دسترس است که حتی از هجوم اسکندر مقدونی نيز در امان ماند. اسکندر برای رفتن به
هندوستان ترجيح داد تمام اين رشته کوهها را دور بزند ولی نيروهايش را در آن منطقه به
مخاطره نياندازد. در آن زمان هم منطقه به نام ايل بختياری، که افرادش ساکنين محل را
تشکيل میدادند، خوانده میشد. بختياریها از نژاد لرند و تعدادشان حدوداً به يک ميليون و
نيم میرسد و يکی از پيشرفته ترين قبايل ايران را تشکيل میدهند.
خاندان من يکی از قديمیترين تيره های بختياری است. هفتصد سال پيش سعدی،
شاعر بزرگ ايران، در باب پنجم بوستان در حکايتی که با بيت: بلند اختری نام او بختيار/
قوی دستگه بود و سرمايه دار آغاز میشود؛ به ايل ما اشاره دارد.
من در آنجا ميان دو کوه کلار و سبزه کوه، که هر کدام بيش از چهار هزار متر
ارتفاع دارد، در دامان طبيعتی که بر آدمی چيره است، زير برف و باران و باد به دنيا آمده-
ام. آب و هوای آنجا آب و هوای صحرايی است. در آنجا آدمی سينه به سينهٌ آسمان است و
هنگام شب سنگينی ستاره ها را بر پلک چشمهای خود حس میکند.


ما از چهار قرن پيش فرمان و عنوان افتخاری حکمرانی استان را داريم. نياکان من
همراه نادر شاه که در سنه ۱۷۳۶ ميلادی – يعنی پس از شکست دادن ترکان در همدان و
بيرون راندن سلسله افغانيان – بر تخت سلطنت نشست، جنگيده اند. ولتر ۱ از نادرشاه با لحنی
درشت و ناملايم سخن گفته است و بايد تصديق کرد که اين پادشاه در اواخر سلطنتش با
خودکامگی و خشونت حکمروايی کرد.
کلمه - « بختيار » نشان از بلندی ستاره بخت دارد و ياری اقبال.
اجداد من با پيروزی های مکرر در افغانستان و هندوستان، با مسما بودن اين نام را به محک تجربه زدند. در
اين هر دو کشور، هنوز عده ای با نام بختيار زندگی میکنند، همه خويشان بسيار دور منند
که در ممالکی که بر آن فاتح شده بودند خانه گزيدند. به عنوان مثال و محض نمونه، من و
وکيل مدافع زبردست علی بوتو، رئيس جمهور سابق پاکستان، هر دو از يک ريشه ايم.

اصل و نسب من بدون هيچ ترديد ايلياتی و فئودالی است. سرزمين ما تا همين
اواخر از سلطه دولت مرکزی نيز به دور بود و خانوادهٌ ما تا زمان تدوين قانون اساسی
۱۹۰۶ ، بدون وقفه در سطح محلی صاحب نفوذ و قدرت بود و از مشروطيت به بعد، در
سطح مملکتی به قدرت و نفوذ رسيد.
در زمان پادشاهی سلسله قاجار (از ۱۷۹۴ تا ۱۹۲۵ )، رسوم فئودالی با قاطعيت
رعايت و اجرا میشد. جد بزرگ من، در صدد توسعه قلمرو ايلش بر آمد که در زمان او
نسبت به گذشته محدودتر شده بود. وی از دو سو به اين کار پرداخت؛ يکی از طرف شمال
شرقی به سمت شهر اصفهان و ديگر از طريق جنوب غربی در جهت اهواز.
ولی او در عين توسعهٌ ميراث گذشته در فکر گشودن راه آينده نيز بود، به سوی
دنيای خارج. برای آن عصر فکری بکر به سر داشت – و آن برقراری تماس با اروپائيانی
بود که به ايران میآمدند. اين موضوع مصادف است با زمان سفارت کنت دو گوبينو ۲ از
طرف کشور فرانسه در تهران.
 
گوبينو، نويسندهٌ مشهور « رساله ای درباره نابرابریهای نژادهای بشری » طی اين  مأموريت، در حقيقت
به قلب موضوع رساله اش پا گذاشته بود، زيرا ايران يعنی «سرزمين آريائيان». ايران، در آغاز قرن، تحت فشار دو نيرو بود: روسها در شمال که میکوشيدند به توسعه طلبیهای پتر کبير، به منظور رسيدن به آبهای گرم صورت عمل بخشند، (چنانکه
ملاحظه میکنيد اين مسئله تازه نيست بلکه سابقهٌ طولانی تاريخی دارد)، و انگليسیها در
جنوب که میخواستند با تمام قوا نفوذ خود را بر شاهراه شبه قارهٌ هندوستان حفظ کنند. به
اين نيات، حرص دستيافتن به نفت و ديگر ثروتهای ايران هم افزوده شد و روز به روز
شدت گرفت. پدر بزرگ من، صمصامالسطنه که دو بار به مقام نخستوزيری رسيد، در
دفاع از منافع ايران در مقابل توسعه طلبی اين قدرتها نقشی اساسی ايفا کرد. ولی برای
من اشاره به اين نکته و خاطره عزيز است که صمصام، بار اول برای دفاع از قانون
اساسی از حصار کوهپايه هايش خارج شد.

اجرای مفاد قانون مشروطيت که در سال ۱۹۰۶ ، به امضای مظفرالدين شاه رسيد
موجب اغتشاشهای قابل ملاحظهای در کشور شده بود. همزمان با آزاديخواهان شمال، که
برای حفظ و حراست شکل جديد حکومت مسلح میشدند، صمصام نيز قشونی آماده کرد و
به طرف اصفهان به راه افتاد و اين شهر را تصرف نمود. محمدعلی شاه، پسر مظفرالدين
شاه، با اينکه خود نيز متن فرمان مشروطيت را امضا کرده بود، حاضر به اجرای آن نشد،
در نتيجه مبارزان شمال و جنوب به تهران ريختند و پايتخت را فتح کردند.

دولت موقتی که پس ازخلع محمد علی شاه تشکيل شد، توسط دو نفر اداره میشد –
يکی از آن دو، سردار اسعد بختياری، عموی مادر من بود. صمصامالسطنه بار اول در
را ما « کاپيتولاسيون » سال ۱۹۱۲ ، و بعد در سال ۱۹۱۸ به نخستوزيری منصوب شد. ابطال
به او مديونيم. طبق قانون کاپيتولاسيون قضاوت درباره هر اختلاف و دعوايی که بين يک
ايرانی و يکی از اتباع خارجی در میگرفت بر عهده کنسولگری بيگانه بود. لغو اين قانون،
عملی انقلابی به شمار میرفت. گر چه پانزده سال پس از اقدام صمصام السلطنه باز هم به
اين قانون استناد شد، اما در هر حال با اين عمل او قدمی اساسی در راه اثبات استقلال ملی
ايران برداشته شد.
در تمام اين دوران، ايران شاهد تغيير و تحولی عمده بود: جامعه فئودالی کشور
جای خود را به جامعهای نوين و شهرنشين میداد و خانوادهٌ من در اين تغيير و تحول سهيم بود.
يادآوری اين خاطره هم برای من شيرين است که وقتی پادشاه جوان، احمد شاه
قاجار، صمصام را از سمت نخستوزيری معزول کرد، با آنکه وزرای جديد نيز تعيين
شدند، پدر بزرگ من حاضر نشد از مقام خود کناره گيری کند. کابينهٌ او در اقليت قرار
نگرفته بود و بر طبق قانون اساسی، پادشاه نمیتوانست او را از کار برکنار سازد.
صمصام فقط به دليل درخواست صريح احمد شاه، آن هم بعد از دفاع کردن از اين اصل،
حاضر شد دولت را ترک گويد.

در هر صورت احمد شاه پادشاهی حقيقتاً دمکرات و آزاده و پايبند حفظ استقلال کشورش بود
زمانی که به بريتانيا دعوت شد و از طرف دولت ژرژ پنجم تحت فشار قرارگرفت تا مجلس را
وادار به تصويب معاهدهای نمايد که بر طبق آن ايران تحتالحمايه انگلستان میشد، پادشاه ايران
اين پاسخ زيبا را به وزير خارجه انگلستان داد:« من ترجيح میدهم که در سوئيس سبزیفروشی کنم
ولی قانون اساسی را زير پا نگذارم.»  آن عهدنامه نه هيچگاه تصويب شد و نه هرگز به اجرا در آمد

پدرم نيز در حدود سن ۲۶ سالگی عليه حکومت خودکامه محمدعلی شاه و برای
حفظ سلطنت مشروطه به پا خاست. پدر، هم مرد رزم بود و هم اهل تفکر. خود فرصت و
امکان درس خواندن در اروپا را نيافته بود و کمبود تحصيلات منظم را با خواندن بيش از
حد جبران میکرد. يکی از قديمیترين خاطرات کودکی من که به ۵۵ سال قبل باز میگردد،
تصوير کتابخانه ای است که پدرم در آن بدون وقفه سر به ميان کتابهايش برده است. اين
صاحب تيول، اين فئودال سنتی، به کتاب عشق میورزيد. زبان ادبی و محاورهٌ عرب و
انگليسی و طبعاً فارسی را خوب میدانست. کتابهای همين کتابخانه را در روزهای اول فتنهٌ خمينی
  « انقلابيون اسلامی »
در استخر ريختند
من در هفت سالگی مادرم را، که به بيماری قابل درمانی مبتلا شده بود ولی
مداوايش را در آن زمان نمیدانستند، از دست دادم. از او خاطراتی بسيار روشن و زنده
دارم و هر چه بيشتر پا به سن میگذارم تصويرش آشکارتر در ذهنم شکل میگيرد. بيش از
همهٌ نزديکانم، حتی بيش از فرزندانم، اشتياق ديدار دوباره با او را دارم.
در دهکدهٌ ما مدرسه نبود، و من با کمک معلم سر خانه حروف الفبا و چهار عمل
اصلی و خواندن و نوشتن فارسی را آموختم. بعد مرا به شهر عمدهٌ منطقه، يعنی شهر کرد،
فرستادند. شهر کرد شهرکی است واقع در صد و بيست کيلومتری اصفهان. کتابهايی که
در کودکی مرا احاطه کرده بود، بر من اثری عميق داشت.

من قدرت حافظه ام را به پدرم مديونم. اسب سواری را دوست داشتم و پدر در صورتی به من
 اجازهٌ سواری میداد که هر روز برايش سی بيت، يعنی شصت مصراع، شعر از بر بخوانم. آنچه من
از ادب فارسی میدانم به همان دوران باز میگردد، چون از آن پس ادامه تحصيلات من در خارج صورت
گرفت. هنوز، يعنی در زمان نوشتن اين سطور، هم حدود ده هزار بيت شعر فارسی از
حفظ دارم.

در سال ۱۹۲۶ که من يازده ساله بودم، برای تحصيلات دبيرستانی به اصفهان رفتم. زمان اين سفر
 مصادف است با دگرگونیهای عمدهای در تاريخ ايران. در اکتبر سال قبل از
آن، سلسلهٌ قاجاريه برچيده شده بود. آغاز اين مسئله به چند سال پيش از پايان واقعه باز می-
گردد.

لنين هوشمندانه قروضی را که ايران به روسيه تزاری داشت بخشود و در عوض
امضای قرارداد دوستانه ای را پيشنهاد کرد که انگلستان به ديده سوءظن به آن مینگريست.
حساسترين مادهٌ اين قرارداد کم و بيش به شکل زير تنظيم يافته بود:
(ايران میپذيرفت که)
در صورت حمله يا تهديد عليه خاک يا دولت ايران و يا »
عليه خاک يا دولت روسيه، سپاه شوروی در ايران مداخله کند. معذالک دولت شوروی
متعهد میشود که به محض برطرف شدن خطر، نيروهای خود را از خاک ايران خارج
.« سازد
نامه ای الحاقی هم وجود داشت که توضيح میداد، از آنجا که قوای انگليس ايران را
ترک کرده است، اين ماده فقط محض خالی نبودن عريضه آمده است. با اين حال نفس
امضای قرارداد، روابط روسيه شوروی را با ايران روابطی ممتاز و متمايز میساخت.

استالين تنها کسی بود که در کميتهٌ مرکزی با بستن اين قرارداد مخالفت کرد – نظر او اين
بود که نمیبايست تعهداتی را پذيرفت که منافعی آنی دارد ولی اجرای طرح پيشروی به
طرف آبهای گرم را به تعويق میاندازد. انگليسها در اين فکر بودند که آدمی مقتدر را بر تخت سلطنت
ايران بنشانند که خود بتوانند با او کنار آيند.
برای انگليسها پذيرفتن اين که نفوذشان مداوماً در گرو توافق با رؤسای قبائل
باشد، مشکل بود. سرهنگی اهل بريتانيا، که در خاورميانه به مأموريت آمده بود، با فرمانده
قزاقان ايران آشنا شد و او را به دولت متبوع خود به عنوان منجی و راه حل مسئله معرفی
کرد. اين شخص که نامش رضا خان بود به تدريج نردبام ترقی را پيمود. زمانی که به
وزارت جنگ منصوب گرديد، ندای جمهوری خواهی سر داد، و وقتی زمان آن رسيد که
      تاج بر سر بگذارد، چنان تعارف و تکلف نشان داد که گويی فقط به ضرب
 استدعای عاجزانه» مقام پادشاهی را خواهد پذيرفت 

در هر حال بالأخره پايه گذار سلسله پهلوی شد و نام رضا شاه به خود گرفت. در آن
هنگام من به سنی رسيده بودم که وقايعی از اين مقوله توجهم را جلب کند و بفهمم که
اطرافيان من درباره پادشاه جديد چه فکر میکنند.
رضا شاه مردی عامی بود که حتی نوشتن را درست نمیدانست. در عوض صاحب
صفات ديگری بود: بردباری خاص، پايداری خاص و خويشتنداری خاص داشت. قادر بود
که طرحها و افکارش را سالها از همگان پنهان دارد.

پدرم معتقد بود که او دو عيب اساسی دارد. اولی علیرغم هوش ذاتی و غيرقابل
انکارش جهل او بود: رضا شاه نمیتوانست نقشه جغرافيايی را بخواند، حتی نمیتوانست به
طور دقيق موقع جغرافيايی کشور انگلستان را مجسم کند، و طبيعی است که نادانیهايی از
اين قبيل برای رهبری کشوری که با آن قدرت عظيم بحری بستگیهای متعدد داشت،
مشکلات فراوان ايجاد میکرد. عيب دوم او حرصش به اندوختن مال و ثروت بود. من اين
دو نکته را مکرر از پدرم شنيده بودم و قضاوتش را درست میدانم.
عشق به قدرت سبب شد که رضا شاه با مجلس و با متنفذان در افتد. در نتيجه
آزادیها را ابتدا محدود کرد و بعد به کلی از ميان برداشت.

از مرحله دور افتادم، قصدم پرداختن به همهٌ اين جزئيات نبود. در اصفهان وظيفهٌ
من گذراندن دوره متوسطه بود تا برای سفر به خارج آماده شوم. در آن دوران، خانواده های
ايران فرزندان خود را برای تحصيل به سوئيس، بريتانيای کبير و يا فرانسه میفرستادند.
هنوز صحبت از آمريکا در ميان نبود. من در ابتدا به بيروت و به مدرسه فرانسوی آنجا،
که تحت نظارت گروهی لائيک اداره میشد، رفتم. ناگزير بودم که در آن واحد، هم خود را
برای گذراندن امتحانات مدرسه آماده کنم و هم عربی بياموزم.

فرصت کافی نبود که بتوانم آن زبان را چنانکه بايد و شايد فرا گيرم. تا حدی عربی
را حرف میزنم و قرآن را میشناسم و نه بيش. در مدرسه به عنوان زبان دوم، آلمانی را
انتخاب کردم که در برنامهٌ درسی به زبان فرانسه افزوده شد.
تحصيلات متوسطه را با ديپلم رياضی به پايان رساندم. احساس غرور میکردم
زيرا برای يک نفر خارجی، موفقيت در اين امتحانات نوعی پيروزی به شمار میآمد. با
اين که در بيروت بسيار کم از مدرسه خارج میشدم و انضباطی آهنين برای کارم داشتم،
لبنان آن سالهای خوش را هم شناختم – آن مملکت زيبا و آرام را که در آن همزيستی ميان
فرقه های مختلف مذاهب ممکن بود. حوادث اين سالهای اخير دل مرا از غم میفشرد،
تصاوير بيروت ويران شده و جنگهای خيابانی ۳، در ذهنم بهشت گمشده ای را مجسم می-
سازد. به خاطر دارم که در آنجا توانسته‌ام در يک روز واحد هم اسکی بکنم و هم شنا –
کاری که به برکت نزديکی کوه و ساحل در آن ملک به سهولت ميسر بود. من طول آن
کوهها را، از مرز ترکيه تا سرحد فلسطين، پياده پيموده ام. آن چهار سال کار شديد و توأم با
رؤيا در خاطرات جوانی من نقش بسته است.


دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب





1778

-1694 ) نويسنده و يکی از مهمترين فلاسفه عصر روشنگری است. به دليل عقايدش چندين بار ) Voltaire 1 ولتر




ناگزير به ترک فرانسه شد

. کارهايش مورد توجه طبقه آزاديخواه و ضدمذهبيون فرانسه بوده است. (تمامی پانويسها از مترجم




مشخص شده باشد

.) « نگارنده » است مگر با کلمهٌ




1882

-1816 ) نويسنده و ديپلمات فرانسوی طی مأموريتهايش ) Comte de Gobineau 2 کنت ژوزف آرتور دو گوبينو




رسالهٌ نابرابری نژادهای

» : در ايران و برزيل و يونان کتب زيادی به رشته تحرير در آورد که يکی از معروفترين آنها




است

. گوبينو در اين اثر کوشيده است به نظريهٌ برتری نژاد نورديک و ژرمنيک پايه و اساس عينی بخشد. اين کتاب در « انسان




فاصلهٌ سالهای

1853 تا 1855 نوشته شده است.




3

اشاره است به حوادث ژوئن 1982 ، يعنی حملهٌ اسرائيل به لبنان. (نگارنده)

Ingen kommentarer:

Legg inn en kommentar