torsdag 18. august 2011

مصدق يا درس دمکراسی



«شاه به من گفته بود: ايران درگير مشکلات فراوان است، شما میتوانيد به حال  مملکت مفيد باشيد» :
من فقط میخواستم بدانم از چه طريق. از نظر سياسی راهم را
بلافاصله يافتم. در سالهای تحصيلی سخت شيفته گفته ها و سخنان مصدق شده بودم. تنها
حزبی که میتوانست مناسب مشی من باشد. حزب ايران بود که بعد ستون فقرات جبهه ملی
شد. بدون آن که ترديدی به خود راه دهم عضو اين حزب شدم. سی و پنج سال از آن روز
گذشته است، هنوز عضو آن حزبم، و روشن است که از اين پس نيز خواهم بود.
دلايل و شواهد بسيار نشان میدهد که منافع شخصی من جز اين حکم میکرد. از
آنجا که با ملکهٌ مملکت نسبت نزديک داشتم راه ترقی به رويم باز بود. خودم اين راه را در
آغاز و از آن پس مسدود کردم. هيچگاه نکوشيدم روابط نزديک با دربار برقرار کنم با
اينکه هرگز نسبت به شاه و دربار کينه و بغضی به دل نداشتم. به شخص محمد رضا شاه
حتی احساس بیمهری نمیکردم – با اعمال او مخالف بودم در عين اين که خود را موظف
میدانستم حقوق او را محترم بشمارم. آشکارا در پی رؤيا و در فکر ظواهر بود. چون از
درک جوهر مسائل تن میزد، در جهت نادرست گام بر میداشت تکيه گاهی را که می-
بايست در ايران بيابد، در خارج میجست. اين اشتباه اساسی بعدها بر خود پادشاه هم روشن
شد، زمانی فهميد بيگانگان او را رها کرده اند که ناگزير از کشوری به کشور ديگر پناه برد.
 اين جمله تلخ و در عين حال ساده لوحانه از خود اوست: « نمیفهمم چرا آمريکايیها با  من

چنين کردند، من که هميشه طبق خواست آنها عمل کرده بودم».

من هنوز در جستجوی شغل بودم. دو امکان وجود داشت: يا تدريس در دانشگاه و
يا استخدام در وزارت امور خارجه. از خوش حادثه به يکی از دوستان قديم پدرم برخوردم
که به من اطلاع داد: «وزارتخانهٌ جديدی تأسيس شده است به نام وزارت کار. در وزارتخانه های

 سنتی و قديمی، همه بر مسندهاشان جا افتاده اند و به جوانها راه نمیدهند.
ولی در وزارت کار چشم و همچشمی چندانی وجود ندارد و مانعی برای پيشرفت نيست.»

همينطور هم بود، پس از چهار سال و نيم خدمت، من به مقام مدير کلی رسيدم و در
کابينهٌ دوم مصدق پست معاونت اين وزارتخانه به من محول شد. ابتدا به استان خوزستان
منتقل شدم. ديگر میتوانستم خانواده ام را از پاريس به ايران فرا بخوانم. چهارمين فرزند ما
در آبادان به دنيا آمد – دختری که اسمش را فرانس گذاشتيم تا ياد آن سرزمين و آن نويسنده-
ای که اين نام را بر خود دارد هميشه با ما باشد.
در آبادان سه تشکيلات اساسی وجود داشت: يکی شرکت نفت ايران و انگليس که
کارگران را استثمار میکرد، دومی حزب توده که گوش خوابانده بود تا از استثمار
کارگران به نفع خود استفاده کند، و ديگری عناصر دست راستی که با هر گونه توسعهٌ
آزادیهای سنديکايی مخالفت داشتند. من حالت کدخدا را داشتم. عمده ترين مشغلهٌ فکری من
جايگزين کردن نفوذ حزب توده بود با معيارهای سوسيال دمکراسی. اين کار حدوداً يک
سال و نيم به درازا کشيد. ولی به محض آن که ميان کارگران محبوبيتی به دست آوردم و
اعتماد آنان را کم و بيش جلب کردم، وزارتخانه با من سرسنگين شد. میگفتند: تند میروی

و با کسب همدلی کارگران با منافع شرکت نفت ايران و انگليس در افتاده ای که کاری است
خطرناک. شش ماه بعد سرهنگی مؤدبانه و البته بی‌آنکه دستبندم بزند، مرا تا فرودگاه
همراهی کرد و ناگزير به ترک آبادان شدم. در فرودگاه، شش هزار کارگر به بدرقه ام آمده
بودند. لطف آنها رابطهٌ دولت را با من تيره تر کرد ولی پشتگرمی و قوت قلب به من داد،
چون به چشم ديدم که در مسائل اجتماعی حسن نيت و اعتقاد راسخ میتواند ثمر بخش باشد.
وقتی به تهران رسيدم به من خبر دادند که پادشاه نسبت به من نظری بسيار نامساعد
پيدا کرده است. شاهدخت اشرف که ديگر هيچ! افسرانی که در رأس کارها بودند مرا به
چشم يک عضو فعال حزب توده نگاه میکردند. در حالی که من هرگز تمايلات کمونيستی و
به تحقيق تمايلات توده ای نداشته ام. کارم با وزير کار به مشاجره کشيد و در حين مشاجره
به او گفتم:
- يا اين کشور با تشويق آنهايی که احساسات وطن پرستانه و دموکراتيک دارند
نجات پيدا خواهد کرد و يا به دست کسانی چون شما به باد خواهد رفت.
لزومی ندارد که بگويم بلافاصله در جرگهٌ بيکاران قرار گرفتم. اما اين بيکاری به
درازا نکشيد. دوران جديدی از آزاديخواهی و واکنشهای ضدانگليسی شروع شده بود.
هفت ماه بعد مرا دوباره به وزارتخانه باز گرداندند و اين بار پست مديرکلی به من
دادند، يعنی بالاترين منصبی که جوانان نسل من میتوانستند به آن دست يابند.
کارآموزی سياسی من به اين ترتيب آغاز شد، ولی قبل از پيوستن به کابينهٌ مصدق
تجربه ای ديگر هم به دست آوردم: ادارهٌ دو مجتمع صنعتی در شرايطی نا به سامان، که
نتيجهٌ آشوب کمونيستها بود، بر عهدهٌ من گذاشته شد. مثل زمانی که در آبادان بودم همّ من
صرف اين شد که روال سوسيال دموکراتيک را جايگزين روش لنينيستی کنم. يعنی کوششم
در اين بود که آزادیهای فردی و جمعی را تضمين نمايم: به ويژه معتقد بودم آزادی
عضويت در احزاب، گروهها و سنديکاهای سياسی بايد محفوظ باشد. در عين حال
مسئوليتها و تعهدات سنديکايی و حزبی را نيز يادآور میشدم. مثلاً تجمعات و تظاهرات
در زمان کار و حتی شعارنويسی بر ديوار کارخانه ها ممنوع بود. رؤسای مؤسسه را
تشويق میکردم که بیطرفی کامل را حفظ کنند. مسافت ميان آزادی و آن چيزی که دوگل
میخواند فاصله ای است بعيد.۱ «Chi-en-lit» 
خواهی نخواهی اوضاع مرا به سوی سياست سوق داد. در بحبوحهٌ هيجاناتی که
ايران میکوشيد حقوق خود را تثبيت نمايد و از قيمومت بيگانگان رهايی يابد و جايگاه
واقعی خود را در جامعهٌ جهانی پيدا کند، نوبت مصدق رسيد. مدتی کوتاه پس از بازگشت
من به ايران مصدق يک بار ديگر به نمايندگی مجلس انتخاب شده بود (در سال ۱۹۴۷ ) که
کار سهلی نبود، چون مأمورين شاه در صندوقهای آراء سراسر کشور دست میبردند. ولی
در تهران تقلب انتخاباتی کمتر اعمال میشد چون زياد به چشم میآمد. به علاوه آمريکايی-
ها هم، که نفوذشان جايگزين نفوذ انگليسیها شده بود، مايل بودند خود را آزاده تر معرفی
کنند و به پادشاه قبولاندند که لااقل انتخابات پايتخت را آزاد بگذارد. به اين ترتيب مصدق و
همفکرانش توانستند از ۱۳۶ کرسی مجلس، هفت کرسی را اشغال نمايند. طبعاً در اقليت
قرار داشتند، ولی اقليتی که به حساب میآمد.
به قدرت رسيدن مصدق در سال ۱۹۵۱ به زندگی من نيروی محرکهٌ تازه ای بخشيد.
پيشتر گفتم که تا چه حد در دوران تحصيل با برداشتهای سياسی او موافق بودم. در اين
زمان او را از نزديک ديدم. با آنکه خانواده ام با او پيوندهای قديم داشت، من مصدق را تا

آن موقع نديده بودم. در سال ۱۹۲۱ ، يعنی در زمان کودتای رضا خان و سيد ضياء، مصدق
استاندار فارس بود. استعفای خود را تقديم کرد و گفت:
- من با دولت کودتاچی همکاری نمیکنم.
به اين ترتيب فارس را گذاشت و به اصفهان رفت که عموی من استاندارش بود و
پدرم که در آن زمان جوان بود، با او همکاری میکرد. قبل از ورود مصدق به اصفهان
 عموی من هيئتی را نزد او فرستاد و پيام داد «دوست عزيز، اگر شما به اين شهر وارد

شويد و دستور بازداشت شما برسد من در محظور قرار خواهم گرفت، چون به هيچ قيمت
حاضر به انجام اين کار نخواهم شد. به تهران هم نرويد چون مثل ديگرانی که مخالفت خود 

 .را با اين کابينه نشان داده اند بلافاصله دستگير خواهيد شد »

 گرچه « دولت کودتاچی » از مصدق خواست :  « در محل مأموريت خود بمانيد، شما

 از قانون کلی مستثنی هستيد». مصدق چون پايبند به اصول بود اين دعوت را نپذيرفت. به
او خبر دادند که میتواند بين رفتن به خارج از کشور و يا منزل کردن در ايل بختياری يکی
را انتخاب کند. مصدق پيشنهاد دوم را پسنديد و هر پانزده روز را نزد يکی از اقوام من
گذراند و پس از سقوط دولت کودتا خود را نامزد نمايندگی تهران کرد.
در زمان اين حوادث هفت سال داشتم و بعدها هم نه من هرگز خواسته بودم از
دوستی خانوادگی سودی بجويم، نه مصدق کسی بود که اين نوع روابط را برای انتخاب
همکارانش مد نظر بگيرد. به خواهرزاده اش، مظفر فيروز، نه فقط کاری محول نکرد حتی
اجازه نداد از تبعيدش به ايران باز گردد. چون او را بی‌اعتنا به اصول و اخلاق سياسی
میشناخت و میدانست که کار کردن با او جز دردسر چيزی به ارمغان نخواهد آورد.
مصدق از نظر کارآيی و صداقت بر تمام دولتمردان زمان خود سر بود. در
خانوادهای اشرافی به دنيا آمده بود. مادرش از خاندان قاجار و پدرش از مستوفيان به نام و
خودش مردی استثنايی بود. پس از ازدواج و پيدا کردن دو فرزند برای تحصيلات عاليه
رهسپار سوئيس و فرانسه شده بود – کاری که اگر در دورهٌ من کم سابقه به شمار میآمد،
در دورهٌ او بیسابقه بود. ليسانس حقوقش را در ديژون و دکترايش را در نوشاتل
گذراند. يکی از تنها ايرانيانی بود که قوانين بين المللی و اصول اساسی دموکراسی را

    2  میشناخت. آثار مونتسکيو
و ديگر نويسندگان دايرةالمعارف 
را خوانده بود. زمانی که به نمايندگی مجلس انتخاب شد تنها کسی بود که میتوانست از
روی دانش و با احاطهٌ کامل از دموکراسی، از حکومت مردم بر مردم، از تفکيک قوا و از
نقش دقيق پادشاه در يک نظام مشروطهٌ سلطنتی صحبت کند.
مصدق با تمام نيرو طالب دموکراسی بود، مسئله ای که از نخستين روز موجب
 اختلاف ميان او و رضا شاه شد. حرفش روشن و ساده بود، میگفت:  «شما میخواهيد در
آن واحد فرمانده کل قوا، نخستوزير و پادشاه مملکت باشيد. چنين چيزی ممکن نيست. بايد
بين اين سه يکی را انتخاب کنيد. يا با تصويب مجلس نخستوزير بشويد، يا به انتخاب
. نخستوزير فرمانده کل قوا باشيد و يا پادشاه بمانيد»
آنچه مصدق، در سخنرانیهای پر آوازه اش، به ايرانيان آموخت پايهٌ تمام کارهايی
قرار گرفت که ظرف پنجاه سال گذشته در ايران به انجام رسيد. نحوهٌ کار دموکراسی را
تشريح میکرد و خاطر نشان میساخت از چه لحظه ای ديکتاتوری آغاز میشود. هر گاه در
صندوقها دست نمیبردند، چنانکه چند سال بعد چنين شد، در صدر فهرست نمايندگان به
مجلس میرفت و کسی هم نمیتوانست عليه او کاری کند.

دربارهٌ مسئلهٌ نفت، که ديرتر به آن خواهم پرداخت، و در مقابل ادعای روسها که
به بهانهٌ انحصار انگلستان بر نفت جنوب میخواستند نفت شمال را به خود منحصر کنند،
فرضيهٌ  « موازنه منفی »اش  را مطرح کرد. خلاصهٌ حرفش اين بود که آنچه را به يکی از
مدعيان داده ايم بستانيم تا بتوانيم به مدعی دوم هم چيزی ندهيم. در اين حرف سياستی به
نهايت ظريف نهفته بود، طبعاً نه دست نشاندگان شوروی و نه عوامل انگليس هيچکدام
نمیتوانستند با متن قانونی که مزيتی به رقيب نمیداد مخالفتی ابراز کنند.
در زمانی که مصدق در سن ۷۳ سالگی ادارهٌ مملکت را بر عهده گرفت، از نظر
جسمی کمترين ابتلائی نداشت. بر خلاف آنچه شهرت دارد، مردی بود در کمال سلامت.
خوب میخورد، سيگار نمیکشيد و مشروب هم نمینوشيد – نه به دلايل مذهبی بلکه فقط از
نظر بهداشتی. هنگامی که به منظور پاسخگويی به شکايت بريتانيا به شورای امنيت به
نيويورک رفت، معاينهٌ طبی کاملی هم به عمل آورد. به تصديق پزشکان آمريکائی در عين
صحت و عافيت بود. فقط عضلات پای او برای کشيدن بدن نسبتاً سنگينش، ورزيدگی لازم
را نداشت، و وقتی با عصا راه میرفت به نظر میآمد که درد دارد. دليل ضعف پايش اين
بود که اشراف عصر او، وقار را در راه رفتن با طمأنينه و ورزش نکردن میدانستند.
بزرگان بيشتر ساعات روز را چهار زانو مینشستند و ديگران در خدمتشان بودند، حتی
کالسکه را تا کنار پايشان جلو میآوردند.
مصدق دستی قوی و گردنی استوار داشت. به آراستگی ظاهرش کم توجه بود. فقط
دو دست کت و شلوار داشت و هرگز ياد نگرفت که گره کراواتش را ببندد. به سهولت
اشک میريخت و از اين رو تصور میکنم که از ناملايمات زود متأثر میشد.

 « انتلکتوئل » نبود. مسائل اجتماعی مورد توجهش بود اما به ادبيات عنايت چندانی 
نداشت. بیتوجهی به ظاهرش مطلقاً از روی صرفه جويی نبود. در تمام دوران وزارت يا
وکالت حتی ديناری از دولت نپذيرفت. طبق دستور او مواجبش بين دانشجويان کم بضاعت
دانشکدهٌ حقوق تقسيم میشد. به جای اتوموبيل دولتی از ماشين قديمی و شخصی اش استفاده
میکرد. حقوق محافظين و کارمندانش را از جيب میپرداخت. جلسهٌ هيئت وزراء را در
خانهٌ خويش تشکيل میداد. به ندرت از منزل خارج میشد، چون مداوماً بيم آن میرفت که
به دست يکی از اعضای فدائيان اسلام – اين لجن جامعهٌ بشری – ترور شود. خانه اش
هميشه به نهايت پاکيزه و پيراسته بود ولی در آن نه مجسمه ای ديده میشد نه ظرف
کريستالی و نه گلدان نقرهای. مخارج غذا و مسکن ۲۴ سربازی را که از او محافظت می-
کردند خود بر عهده گرفته بود. مصدق ثروتمند بود، معهذا زمانی که از قدرت کنار رفت
چندان زير بار قرض بود که ناگزير خانهٌ معروفش را فروخت تا قروضش را به بازاريان
تهران ادا کند.
در عين بی اعتنائی به پول نسبت به مسائل مالی به شدت سختگير بود. چند سالی
پيش از آنکه شاه دست به اصلاحات ارضی بزند، مصدق تمام اموالش را به فرزندانش
بخشيده بود. در زمان اجرای آن قانون آنها را خواست و گفت:
- آنچه به شما داده ام دوباره به خودم برگردانيد.
بعد، از مأمور اجرای قانون اصلاحات ارضی کتباً دعوت کرد که بديدن او برود.
- آقا، من طبق قوانينی که خودتان وضع کرده ايد تمام ديونم را به شما پرداخته ام،
بنشينيد و به حسابهاتان رسيدگی کنيد.
کارمند به مصدق جواب داد:

- قطعاً مقصود جنابعالی ماليات سه سال اخيری است که پرداخته ايد.
ولی نخستوزير سابق مملکت در جلو چشمان ناباور اين شخص، از جا برخاست و
از صندوق اوراق رسيد کل مالياتهائی را که در بيست و سه سال گذشته به دولت پرداخته
بود بيرون آورد. تعجب مأمور به اين جا ختم نشد: از آنجا که مصدق ديناش را به دولت
تمام و کمال تا شاهی آخر پرداخته بود و بیشک يکی از عمدهترين مالياتدهندگان ايران به
شمار میرفت، ارزش املاکش که به تناسب مالياتهای پرداختی محاسبه میشد به مراتب
بيش از املاک ديگران بود. پس از آنکه دولت بهايی را که خود مقرر کرده بود در مقابل
دهات و زمينها تأديه کرد، مصدق فقط به ميزان نياز از آن برداشت و مابقی را بين
فرزندانش تقسيم کرد.
جلسات شورای وزيران آن دوران در خاطرم هست، چون در کابينهٌ دوم مصدق
معاون وزارتخانه بودم. خود مصدق هرگز رياست جلسه را بر عهده نمیگرفت و اين کار
را به سيد باقر خان کاظمی، وزير امور خارجه، محول میکرد. کاظمی در زمان رضا شاه
هم همين پست را داشت. (عکسی از آن زمان وجود دارد که او را ميان پادشاه و آتاتورک
نشان میدهد.) کاظمی مرد فوقالعاده ای بود و ما با هم روابط بسيار حسنه ای داشتيم. چند
سال پيش در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت.
کاظمی جلسات را اداره میکرد و هر گاه مسئلهٌ مهمی، چون مذاکرات دربارهٌ نفت
و يا اصلاحات ارضی مطرح میشد مصدق با ردايش از دری وارد میشد. مینشست و
نظرش را میگفت و بعد نظر ديگران را میشنيد و بر میخاست. به وقت رفتن هميشه می-
گفت:
- آقايان اگر موافق نيستند، بگويند آقای کاظمی داوری خواهد کرد.
وقتش را فقط به کارهای مهم اختصاص میداد. نمیپذيرفت که در انتصاب فلان
استاندار و يا بهمان رئيس هم دخالت کند. عمده ترين مشغلهٌ ذهنی اش ملی کردن نفت بود.


دریافت فایل پی‌ دی اف کتاب



-۱ مقصود شير تو شير است و نامی است برای صورتکهايی که مردم در روزهای کارناوال بر چهره میزنند.
را « روحالقوانين » و « نامههای ايرانی » ۱۷۵۵ ) از نويسندگان و متفکران فرانسوی. از آثار معروفش - -۲ مونتسکيو ( ۱۶۸۹
میتوان نام برد که دومی در ۱۷۹۱ مبدأ قانون اساسی فرانسه شد.

Ingen kommentarer:

Legg inn en kommentar